کودکانه

مجموعه داستان های متنی کوتاه برای کودکان

به نام خدا

در این پست برای شما مجموعه ای از چندین داستان کوتاه و جذاب را گرد آوری کرده ایم که می توانید در کلاس و هم در خانه (داستان شب) از آنها بهره ببرید.

مثلا در کلاس هنر می توانید داستان را برای دانش آموزان بخوانید و از آنها بخواهید که در رابطه با آن یک نقاشی بکشند و…

یا در درس فارسی برای آن ها یک داستان را بخوانید و بگویید در چند خط خلاصه آن را یادداشت کنند و…

 

*************

یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.

میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.

یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.

بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.

وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید

همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.

روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.

لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.

خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.

همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.

*************

توی جنگل زیبا شیر کوچولوی قصه ی ما زندگی میکرد شیر کوچولو دوستای زیادی داشت بهترین دوستای شیر کوچولو زرافه ,خرسی, فیل کوچولو و ببری بودن.

شیر کوچولو با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت همه ی حیوانها هم با شیر کوچولو دوست بودند.

توی طول روز شیر کوچولو خیلی بازی کرده و کلی خسته شده بود، رفت که بخوابه ولی هرچی به این پهلو و اون پهلو چرخید خوابش نبرد فکر کرد چکار کنه آخه خیلی کلافه شده بود.

یاد دوستش فیل کوچولو افتاد با خودش گفت بهتره برم از فیل کوچولو بپرسم که چکار کنم خوابم ببره. فیل کوچولو نزدیک خونه ی اونا زندگی میکرد.

شیر قصه ما از جاش بلند شد وراه افتاد به طرف خونه فیل کوچولو. به خونه فیلی که رسید سلام کرد فیلی هم سلام کرد و گفت چی شده شیر کوچولو شیر کوچولو گفت خیلی خوابم میاد الانم که شب شده و موقع خوابه ولی من خوابم نمیبره اومدم پیش تو ببینم میتونی یادم بدی بخوابم.

فیل کوچولو گفت: کاری نداره که باید سرت رو بزاری روی بالشت تا خوابت ببره.

شیر کوچولو از فیلی تشکر کرد و رفت خونشون و سرش رو گذاشت رو بالشش که بخوابه ولی بازم خوابش نمیبرد. از این پهلو به اون پهلو شد ولی خوابش نبرد که نبرد کلافه شد و این بار به یاد دوستش زرافه افتاد و با خودش گفت شاید زرافه بدونه که باید چکار کنم.

آرام بلند شد و رفت پیش زرافه بعد از سلام و احوالپرسی به زرافه گفت خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم اومدم ازت بپرسم میدونی باید چکار کنم تا بتونم بخوابم.

زرافه گفت خوب باید سرت رو بزاری روی بالشت و بخوابی شیر کوچولو گفت اینکار رو کردم ولی بی فایده بود.

زرافه گفت: وقتی سرت رو گذاشتی رو بالشت چشمهات رو بسته بودی شیر کوچولو گفت نه.

زرافه گفت پس برای همین بوده دیگه که خوابت نبرده باید چشمهاتم میبستی. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و سریع به خونه برگشت و رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشش و چشمهاشو بست ولی متاسفانه بازم خوابش نبرد کمی صبر کرد دوباره یه دست چپ وراستش چرخید ولی نشد که نشد.

دوباره از جاش بلند شد و این بار رفت پیش دوستش خرس تا بپرسه باید چکار کنه که خوابش ببره بعد از سلام واحوالپرسی با خرسی در مورد مشکلش به خرسی گفت و ازش کمک خواست.

خرسی گفت باید سرت رو بزاری روی بالشت. شیر گفت اینکار رو کردم خوابم نبرد گفت باید چشمهاتم میبستی شیر کوچولو گفت بستم خرسی گفت به خواب هم فکر کردی.

شیر کوچولو گفت: نه چه جوری باید به خواب فکر کنم خرسی گفت: کاری نداره که باید به این فکر کنی که الان موقع خوابه و همه ی دوستاتم خوابن تو هم خوابت میبره شیر کوچولو از خرسی بابت کمکی که کرده بود تشکر کرد و به خونه برگشت و به اتاقش رفت سرش رو روی بالشش گذاشت.

چشمهاشو بست و سعی کرد به خواب فکر کنه همون جور که دوستش خرسی گفته بود ولی بازم خوابش نبرد باز از این پهلو به اون پهلو شد ولی اصلا فایده نداشت دیگه کلافه شده بود چشمهاش قرمز شده بود و پف کرده بود دوباره از جاش بلند شد اینبار رفت پیش ببری به ببری سلام کرد.

ببری تا شیر کوچولو رو دید ازش پرسید چی شده چرا چشمهات قرمز شده اتفاقی افتاده شیر کوچولو گفت: نه خوابم میاد و الان هم که موقع خوابه ولی من نمیتونم بخوابم اومدم پیش تو ببینم راه حلی برای این مشکل من بلدی.

ببری گفت: باید سرت رو بزاری روی بالش تا بتونی بخوابی

شیر کوچولو گفت: اینکار رو کردم بیفایده بود

ببری گفت: چشمهاتو بسته بودی

شیر کوچولو گفت: آره بابا بسته بودم

ببری گفت: خوب پس باید به خواب هم فکر میکردی

شیر گفت: اینکار رو هم کردم نشد تازه کلی آن ور واون ور هم شدم فایده نداشت

ببری تا این رو شنید گفت: فهمیدم چرا خوابت نمیبره اگر میخوای خوابت ببره باید اول سرت رو بزاری رو بالشت و چشمهاتم ببتدی و به خواب فکر کنی و تکون هم نخوری. اینجوری حتما خوابت میبره تازه اگر مامانت یه قصه یا لالایی هم برات بخونه که دیگه چه بهتر اینجوری سریعتر خوابت میبره.

شیر کوچولو خیلی خوشحال شد، چون علت بیخوابیش رو فهمیده بود اون مدام سر جاش تکون میخورده وهی از جاش بلند میشده برای همین خوابش نمی برده

شیر کوچولو از دوستش ببری تشکر کرد و به طرف خونشون به راه افتاد به خونه که رسید برای مامانش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و دوستاش بهش چه چیزهایی گفتن که بتونه بخوابه بعد از مامانش خواست که براش یه قصه بگه.

مامان شیر کوچولو با خوشحالی گفت: حتما برات یه قصه میگم با هم به اتاق شیر کوچولو رفتن شیر کوچولو سرش رو روی بالش گذاشت و چشمهاشو بست و به خواب فکر کرد و به این فکر کرد که دوستاش همه خوابن.

شیر کوچولو دیگه این پهلو اون پهلو نشد چون فهمیده بود، اگر تکون بخوره نمیتونه بخوابه بعد مامان مهربونش یه قصه قشنگ براش تعریف کرد شیر کوچولو خیلی سریع خوابش برد مامانش اونو بوسید و رفت

*************

یکی بود ، یکی نبود زیر گنبد کبود پسر کوچولو خجالتی با خانوادش زندگی میکرد.احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با بچه ها بازی کنه .یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام.مامان احسان گفت: چرا پسرم؟احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن.مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟احسان جواب داد: نه.مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن.روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها.مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی میکردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه.یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی.احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد.مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه.همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند

*************

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند

جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم

۱ – دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید.
۲- با هم باشید همیشه
۳- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند مگر نه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.
۴- کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند.
و مامان پرنده گفت آفرین و آنها را در آغوش گرفت آنها را در آغوش گرفت آنها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند

*************

روزی روزگار ی ، نجار پیری به نام ژپتو زندگی می کرد که آرزو داشت پسری داشته باشد . روزی او یک عروسک خیمه شب بازی ساخت و اسم او را پینوکیو گذاشت . پیرمرد در دلش آرزو می کرد که ای کاش این عروسک یک پسر بچه واقعی بود . در همان شب یک پری مهربان به کارگاه نجاری ژپتو پیر آمد و تصمیم گرفت تا آرزوی او را برآورده سازد .

او با چوب دستی طلائی خود به آن عروسک چوبی زد و دستور داد تا آن عروسک جان بگیرد و در یک چشم به هم زدن پینوکیو جان گرفت . پری مهربان به پینوکیو گفت : اگر تو پسر شجاع ،تگو و فداکاری باشی ، روزی تو یک پسر واقعی خواهی شد . سپس پری رو به جیرجیرک روی تاقچه که اسمش جیمینی بود کرد و گفت از این به بعد تو باید مواظب رفتار پینوکیو باشی و به او خیلی چیزها یاد بدهی

این در خواست خیلی بزرگی از جیمینی بود او می بایست مثل وجدان پینوکیو عمل می کرد و به او یاد می داد چه جیز خوب است و چه چیز بد . صبح روز بعد وقتی ژپتو پیر عروسک خود را جان دار یافت بسیار خوشحال شده و او را راهی مدرسه کرد و به جیمینی گفت : تا راه را به او نشان دهد و مواظب او باشد اما پینوکیو بجای رفتن به مدرسه به چادر خیمه شب بازی رفت .

رئیس عروسک گردانها که مرد شیطان صفتی بود با دیدن پینوکیو به او قول داد که او را معروف کند و پینوکیو با خوشحالی به صحنه نمایش رفته و شروع به رقصیدن و سرگرم نمودن حاضرین کرد اما بعد از نمایش عروسک گردان بد جنس پینوکیو را در یک قفس زندانی نمود . شب هنگام پری مهربان پیدا شد و به پینوکیو گفت : که چرا به مدرسه نرفته است .
پینوکیو به پری دروغ گفت و گفت که او را دزدیده اند و به اینجا آورده اند ناگهان بینی پینوکیو شروع به د راز شدن کرد . پری به او لبخندی زد و گفت : پینوکیو تاوقتی که دروغ بگویی بینی تو همچنان دراز می شود . بالاخره پینوکیو به پری راستش را گفت و بینی اش به جای اولش برگشت . پری به پینوکیو گفت : این بار تو را می بخشم . اما این آخرین بار است و یادت باشد تا پسر خوبی نباشی همیشه یک عروسک چوبی باقی می مانی و تبدیل به یک بچه واقعی نمی شوی .

روز بعد پینوکیو در راه رفتن به مدرسه دلیجانی را که پر از بچه های شاد و شیطان بود دید که تعداد زیادی الاغ غمگین آن را می کشیدند و راننده دلیجان به پینوکیو گفت : با ما به شهر اسباب بازی ها و شادی ها بیا . و از صبح تا شب بازی کن و شاد باش . پینوکیو با دیدن آن همه بچه های شاد و شنیدن این پیشنهاد وسوسه شد و هر چه قدر جیمینی سعی کرد او را منصرف کرد او راد منصرف کند فایده نکرد

پینوکیو سوار دلیجان شده و با آنها به شهر اسباب بازی ها رفت . او و بقیه پسر بچه ها آنقدر سرگرم بازی و شادی بودند که متوجه اتفاقات اطراف خود نمی شدند . تمام بچه ها در آخر شب کم کم تبدیل به الاغ می شدند . گوشهای آنها دراز شده و دم در می آوردند . جیمینی و پینوکیو بعد از فهمیدن این موضوعاز آن سرزمین پا به فرار گذاشتند اما وقتی پینوکیو به خانه برگشت ژپتو را آنجا ندید

خیلی نگران شد کبوتر کوچکی که روی درخت حیاط خانه ژپتو لانه داشت به پینوکیو گفت : که ژپتو برای پیدا کردن او به دریا رفته است . پینوکیو ناراحت و نگران بلافاصله قایقی ساخت وبه دریا رفت . ژپتو پیر که در دریا توسط یک نهنگ بزرگ بلعیده شده بود در شکم نهنگ زندانی بود و پینوکیو هم در ردیا توسط همان نهنگ بلعیده شد . آنها در شکم نهنگ یکدیگر را یافتند .

ژپتو از دیدن پینوکیو خوشحال شد و شروع به شادامانی کرد . پینوکیو هم از دیدن ژپتو بسیار خوشحال و شاد شد ولی آنها در شکم نهنگ گیر افتاده بودند . تا اینکه پینوکیو فکری به خاطرش رسید . او شروع به روشن کردن آتش کرد و دود آنرا با لباسش به سمت بینی نهنگ فرستاد . این کار باعث عطسه نهنگ گردیده و آنها به بیرون از دهان او پرت شدند و بالاخره پینوکیو و ژپتو از شکم نهنگ نجات یافتند و موجهای دریا آنها را به طرف ساحل آورد .

اماپینوکیو زنده به نظر نمی رسید و از پشت بر روی شنهای ساحل افتاده بود . ژپتو با چشم گریان پینوکیو را بغل کرده و در تخت خواباند و سپس رو به آن کرده گریه کنان گفت : پسرم تو به خاطر من جان خود را به خطر انداختی تا مرا نجات دهی و اکنون دیگر زنده نیستی . ناگهان پری مهربان ظاهر شد

و رو به عروسک چوبی که بی جان افتاده بود کرده و گفت : پینوکیو تو پسر خوبی بودی ، راستگو ، مهربان و فداکار و حالا آرزوی ژپتو برآورده شده و تو تبدیل به یک پسر بچه واقعی می شوی . بیدار شو . پینوکیوچشمهایش را باز کرد و دید که تبدیل به یک پسر بچه واقعی شده است . ژپتو با دیدن این منظره بسیار خوشحال شد و اشک در چشمهایش حلقه زد و پینوکیو را بغل گرفت . از آن به بعد پینوکیو و ژپتو سالها با هم به خوبی زندگی کردند.

*************

یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود. از همه ی گل ها زیباتر گل رز بود.

البته گل رز به خاطر زیبایی اش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.

یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.

دستش را کشید و باعصبانیت گفت: این گل به درد نمی خورد! آخه پر از خار است. مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.

اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رزگفت: فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم!

بنفشه بامهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند وگرنه الان چیده شده و پرپرشده بودی!

گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش را با دیگران مقایسه کند و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی دارد.

بعد هم گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گل ها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها.
امیدواریم این داستان قشنگ را برای بچه ها بخوانید و به آن ها یاد بدهید داشته های خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.

*************

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آنرا برداشت و به منزل برد. آنرا رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آنرا به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلي دوست دارد.

*************

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟

احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.

مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.

روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.

وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.

از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.

*************

یکی بود، یکی نبود. کنار یک رود بزرگ خانه‌ی کوچکی بود. توی این خانه‌ی کوچک، پیرزن و پیرمردی زندگی می‌کردند. پیرزن روزها در خانه می‌ماند، کارهای خانه را می‌کرد. پیرمرد کشاورز بود، می‌رفت کنار رود کشاورزی می‌کرد.
پاییز بود، هوا سرد شده بود، برگ درخت‌ها زرد شده بود. یک شب پیرمرد به خانه آمد. یک جیرجیرک هم با خودش به خانه آورد. به پیرزن گفت: «این جیرجیرک را کنار رود پیدا کردم. سردش شده بود او را به خانه آوردم. حالا آتش روشن می‌کنم تا گرم بشود. تو هم به او غذا بده. جیرجیرک برای ما آواز می‌خواند.»
آن وقت پیرمرد آتش روشن کرد، پیرزن به جیرجیرک غذا داد، جیرجیرک کنار آتش نشست، گرم شد، غذایش را خورد ولی آواز نخواند. چشم‌هایش را بست و خوابید.
پیرزن به پیرمرد گفت: «پس چرا جیرجیرک ما آواز نخواند؟»
پیرمرد گفت: «جیرجیرک تازه به خانه‌ی ما آمده است. یکی دو روز که اینجا بماند، آواز می‌خواند.»
ولی یک روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند. دو روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند. سه روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند.
پیرزن به پیرمرد گفت: «جیرجیرک نمی‌تواند در کارهای خانه به من کمک کند. اگر آواز هم نخواند، دیگر چه فایده‌ای دارد؟ از امروز من به او غذا نمی‌دهم.»
پیرمرد گفت: «جیرجیرک در کارهای کشاورزی هم نمی‌تواند به من کمک کند. اگر آواز هم نخواند، دیگر چه فایده‌ای دارد؟ از امروز من هم برای او آتش روشن نمی‌کنم.»
جیرجیرک حرف‌های پیرزن و پیرمرد را شنید. با خودش گفت: «این‌ها فکر می‌کنند که آواز خواندن کار آسانی است. من باید پاهایم را به بال‌هایم بکشم تا صدا از آن‌ها بیرون بیاید. من از این کار خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. من از اینجا می‌روم.»
جیرجیرک به راه افتاد. از خانه‌ی کوچکی که کنار رود بزرگ بود بیرون آمد. با خودش گفت: «چه کسی حاضر است که برای غذا و اتاق گرم خودش را خسته کند و آواز بخواند؟»
در این وقت صدای کوچکی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که بکنم.»
جیرجیرک این طرف و آن طرفش را نگاه کرد. مورچه‌ای دید. مورچه داشت دانه‌ی گندمی را می‌کشید و به لانه‌اش می‌برد.
جیرجیرک پرسید: «تو داری چه کار می‌کنی؟»
مورچه گفت: «فکری برای زمستانم می‌کنم. چند روز دیگر هوا سرد می‌شود من باید در لانه‌ام غذا داشته باشم. باید تو هم چندتا دانه گندم برای زمستان به لانه‌ات ببری.»
جیرجیرک گفت: «کشیدن و بردن دانه‌ی گندم کار آسانی نیست. من از این کار هم خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. تازه جز تو چه کسی حاضر است که خودش را خسته کند و برای زمستان دانه به لانه‌اش ببرد؟»
در این وقت صدایی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که بکنم.»
جیرجیرک این طرف و آن طرفش را نگاه کرد، پرستویی دید، از پرستو پرسید: «تو داری چه کار می‌کنی؟»
پرستو گفت: «فکری برای زمستانم می‌کنم. چند روز دیگر هوا سرد می‌شود، من و پرستوهای دیگر باید تا آن وقت پرواز کنیم و به جنوب برویم. تو هم بیا با ما به جنوب برویم.»
جیرجیرک گفت: «جنوب دور است. من از این کار خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. تازه جز شما چه کسی حاضر است که خودش را خسته کند و از اینجا به جنوب برود؟»
صدای بزرگی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که بکنم.»
جیرجیرک این طرف و آن طرفش را نگاه کرد، خرسی دید، خرس داشت آهسته آهسته از کنار رود می‌گذشت.
جیر جیرک پرسید: تو داری چه کار می‌کنی؟
خرس گفت: «فکری برای زمستانم می‌کنم. چند روز دیگر هوا سرد می‌شود. من باید تا آن وقت جایی پیدا کنم و تمام زمستان را در آنجا بخوابم. تو هم برو جایی پیدا کن و بخواب.»
جیرجیرک گفت: «تو فکر می‌کنی که خوابیدن در تمام زمستان کار آسانی است؟ من از این کار خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. تازه جز تو چه کسی حاضر است که در تمام زمستان بخوابد؟»
جیرجیرک به راه افتاد و در کنار رود پیش رفت.
در این وقت ابرهای سیاه آمدند، همه‌ی آسمان پر از ابر شد، باد سرد آمد، برگ‌های زرد درخت‌ها را به زمین ریخت، باد ابرهای آسمان را بیشتر و بیشتر کرد، بعد باران شروع کرد به باریدن.
جیرجیرک این طرف و آن طرف رفت. سعی کرد تا جایی پیدا کند و به آنجا برود. زیر سنگی رفت، باران تند تند بارید، باد آمد هوا سردتر شد، جیرجیرک سردش شد. با خودش گفت: «زمستان آمده است، من هم باید فکری برای زمستانم بکنم.» به یاد خانه‌ی پیرزن و پیرمرد افتاد، به یاد غذا و اتاق گرم آن‌ها افتاد. به راه افتاد و رفت به خانه‌ی پیرزن و پیرمرد رسید. در باز بود، توی اتاق رفت، کنار آتش نشست، گرم شد.
پیرزن او را دید، به پیرمرد گفت: «جیرجیرک ما برگشته است.»
آن وقت پیرزن رفت و برای جیرجیرک غذا آورد.
جیرجیرک غذا را خورد، به آتش نگاه کرد، پاهایش را به بال‌هایش کشید، آن وقت صدای آواز قشنگی در اتاق بلند شد: جیر! جیر! جیر! جیر!
پیرزن صدا را شنید، خندید، به پیرمرد گفت: «می‌شنوی؟ جیرجیرک ما چه قشنگ می‌خواند!»

*************

در زمان های قدیم شاهزاده خانم زیبایی به اسم سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند، زندگی می کرد. پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیبایی او حسادت می کرد. ملکه یک آیینه جادویی داشت که هر روز از آن می پرسید : «چه کسی از همه زیباتر است»، و آینه می گفت:« تو از همه زیباتری». اما ملکه باز هم به سفید برفی حسادت می کرد، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که مانند یک مستخدم در قصر کار کند.
یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست؟ آینه جواب داد: «تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است». ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد. در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید. در همان لحظه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را ملاقات کردند، ملکه آن دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد. دستور کشتن سفید برفی توسط ملکه فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد. تا دیگر او را نببیند. ملکه به شکارچی گفت: تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است.
شکارچی سفید برفی را به جنگل برد. اما دلش راضی نشد او را بکشد. پس آزادش کرد و به او گفت: «ای دختر زیبا فرار کن و به هر جا که می خواهی برو». بعد هم آهویی را شکار کرد، قلب آهو را از سینه اش درآورد. آن را برداشت و به قصر برگشت. خود را به ملکه رساند و گفت: «دستور و امر شما را اجرا کردم. سفید برفی را کشتم و قلبش را درآوردم». این را گفت و قلب آهو را به ملکه نشان داد. ملکه حرف شکارچی را باور کرد، خوشحال و راضی شد.
اما سفید برفی چه کرد؟ خیلی زود، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند. همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد. سفید برفی از خستگی روی یکی از تختخواب های کوچولو افتاد و زود خوابش برد. هنگام غروب وقتی هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند. هفت کوتوله به نام های رئیس، سرخوش، خواب آلود، عطسه ای، غرغرو، ساده لوح و سرمایی بود. هفت کوتوله ها همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود، پیدا کردند. وقتی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد. سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند. سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند، تمام کارهای آنها را انجام دهد.در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود، یک بار دیگر از آیینه پرسید: «آینه جادویی باید به من بگویی چه کسی در این جهان از دیگران زیباتر است؟» آینه جواب داد:« سفید برفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند». ملکه با عصبانیت فریاد زد: پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است و در خانه کوتوله های جنگلی زندگی می کند. دستور داد که شکارچی قصر را بگیرند و در سیاه چال بیندازند.
سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد در آورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفید برفی را بکشد. اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند. فردای آن روز هنگامی که کوتوله ها نبودند، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت: اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود. سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند.
سفید برفی سیب را گاز زد و همان جا روی زمین افتاد و بیهوش شد. ملکه بدجنس فریاد زد: حالا من زیباترین زن روی زمین هستم. دوستان جنگلی سفید برفی، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند. کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند. ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت.
وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است. هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد. کوتولو ها سفید برفی را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند و شب و روز از او مراقبت کردند. روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود. روزی مرد زیبایی، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد. آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود. او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد چشمان سفید برفی باز شد کوتوله ها با شادی فریاد زدند: او بیدار شد، او بیدار شد.سپس شاهزاده به سفید برفی پیشنهاد ازدواج داد و سفید برفی نیز قبول کرد و سالیان سال آن دو زندگی خوبی را در کنار یکدیگر سپری کردند.

*************

یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچه‌ها کرد و گفت: بچه‌ها یه مسابقه داریم
همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟
خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل می‌دهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است.
هر کدوم از بچه‌ها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم.
زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گل‌ها براش از کتابخانه بگیره.
مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن
زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد.
دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی میکرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و می‌گفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم
روز مسابقه فرا رسید
بچه‌ها با خودشان کلی گلدان گل آوردن.
زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند.
وقتی خانم معلم همه گل‌ها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست
دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده
اونم جواب داد که از راهنمایی‌های کتاب پرورش گل‌ها استفاده کرده.
خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد.

*************

روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پریدالاغ خیلی ترسید.
ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگانلنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید .
الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل ازخوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری .
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم .
الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری درگلویت گیر می کند وتو را خفه می کند .
گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغکجاست؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه .در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد وتمام دندانهای گرگ شکست .
الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است .

*************

در یک روستا، پسری بی خیال با پدرش زندگی می کرد. پدر پسر به او گفت که او به اندازه کافی بزرگ شده است که از گوسفندان در مزرعه مراقبت کند. او باید هر روز گوسفندها را به مزارع علف می برد و آنها را در حال چرا تماشا می کرد. اما پسر ناراضی بود و نمی خواست گوسفندها را به مزرعه ببرد. او می خواست بدود و بازی کند، نه تماشای چرای گوسفندان خسته کننده در مزرعه. بنابراین، او تصمیم گرفت کمی خوش بگذراند. گریه کرد: «گرگ! گرگ!» تا اینکه تمام دهکده با سنگ دویدند تا گرگ را قبل از اینکه بتواند گوسفندی بخورد بدرقه کند. وقتی اهالی روستا دیدند که گرگی وجود ندارد، زیر لب غر زدند که پسر چگونه وقتشان را تلف کرده است. روز بعد، پسر یک بار دیگر گریه کرد: «گرگ! گرگ!» و دوباره روستاییان به آنجا شتافتند تا گرگ را بدرقه کنند
پسر از ترسی که ایجاد کرده بود خندید. این بار اهالی روستا با عصبانیت آنجا را ترک کردند. روز سوم، وقتی پسر از تپه کوچک بالا می رفت، ناگهان گرگی را دید که به گوسفندش حمله می کند. تا جایی که می توانست گریه کرد: «گرگ! گرگ! گرگ!»، اما حتی یک روستایی برای کمک به او نیامد. روستاییان فکر می کردند که او دوباره می خواهد آنها را فریب دهد و برای نجات او یا گوسفندانش نیامدند. پسر کوچک در آن روز گوسفندهای زیادی را از دست داد، همه اینها به دلیل حماقت او بود.
اعتماد به افرادی که دروغ می گویند دشوار است، بنابراین مهم است که همیشه راستگو باشید.

*************

یک پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.
پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.
مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.
پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.
پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریه اش گرفت.
همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد. رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد.
رنگین کمان پرسید: چرا گریه می کنی؟
مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم، اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.
رنگین کمان گفت: غصه نخور… تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی و لبخند زد.
هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد آرام آرام از آن جا رفت.
مداد مثل یک درخت توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مداد سبز، سرخ، بنفش، آبی…
وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.
پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.
پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.
مداد سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی… جنگل را سبز و دشت را طلایی!

آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه رنگی داشت.

*************

«یکی بود یکی نبود… در یک جنگل بزرگ، چند تا میمون میان درخت ها زندگی می کردند. در وسط آن ها میمون کوچکی بود به نام میمینی که خیلی بی ادب بود. همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره می کرد و با خنده می گفت: اینو ببین چه دم درازی داره، اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید. هر چه مادرش او را نصیحت می کرد، فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و میمینی روی زمین افتاد. مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون دانا برد. دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی. چند دقیقه بعد میمینی، بقیه میمون ها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند. او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست؛ بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین از آن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.»

*************

روزی روزگاری، یک شاهزاده خانم زیبا در سرزمینی شگفت انگیز زندگی می‌کرد. نام این شاهزاده خانم ناز است. ناز دختر دوست داشتنی ای بود. مادر و پدرش همه تلاش خود را برای خوشحال بودن او کردند. اما ناز هنوز خوشحال نبود. حتی اگر هر روز در باغ قصر قدم می زد و گل‌های زیبا را استشمام می‌کرد، برایش کافی نبود، او در مورد دنیای بیرون از قصر کنجکاو بود.
یک روز شاهزاده ناز غمگین در باغ قصر قدم می زد. او رویای تماشای رودخانه روان بیرون از باغ را در سر می پروراند، تماشای پرندگانی که آزادانه پرواز می‌کنن، او دوست داشت قدم زدن روی شن‌های ساحل را تجربه کند.

در حالی که زیر درختی نشسته بود و بی صدا گریه می کرد، ناگهان پری مهربان ظاهر شد. ناز با دیدن پری روبرویش تعجب کرد و پرسید تو کی هستی؟
پری مهربان گفت: من یک پری هستم، به مشکلات افراد غمگین گوش می دهم و برای خوشحال کردن آنها تلاش می کنم. این جملات باعث خوشحالی ناز شد و لبخند زد.

پری گفت: هر چه می خواهی از من بخواه. ناز فکر کرد، و گفت: «من می خواهم جنگل، دریا، حیوانات را ببینم. من می‌خواهم آزادانه بدوم و زیر درختان بازی کنم». پری مهربان به ناز گفت: این درخواست غیرممکن نیست. من می توانم شما را فوراً به آنجا ببرم. اما می‌توانی بدون اینکه به من نیاز داشته باشی هم همه این کارها را انجام بدهی. ناز با تعجب گفت: چطور می توانم این کار را انجام دهم؟

پری به او گفت: «با صحبت کردن با خانواده ات. یادتان باشد هیچ مشکلی بدون حرف زدن حل نمی شود. به شرطی که بلد باشید چطور صحبت کنید.» ناز به پری حق داد. یادش آمد که هرگز این آرزوها را به خانواده اش نگفته بود.

ناز از پری تشکر کرد و گفت: “خیلی ممنونم. من هرگز در مورد آن فکر نکرده ام. من فقط روی ناراحتی‌ام تمرکز کردم و ناراضی‌تر شدم.»

پری به ناز لبخند زد و همان طور آمده بود ناپدید شد. ناز بلافاصله وارد قصر شد و به اتاقش رفت. او آماده بود تا پدر و مادرش صحبت کند. مادر و پدرش وقتی دخترشان را دیدند، گفت: «خوش آمدی دختر زیبای من. امروز متفاوت به نظر میرسی ما را بسیار خوشحال کرد که شما را در حال لبخند زدن دیدیم.» ناز گفت آره مامان و بابا امروز یه کم خوشحالم و میخوام با شما حرف بزنم.

مادر و پدرش با هیجان گفتند: “ما به شما گوش می دهیم.” ناز گفت: شما تمام تلاشت را برای من کردی، من نزد بهترین معلم ها درس خواندم، خوشمزه ترین غذاها را خوردم، زیباترین لباس ها را پوشیدم. اما من دیگر آنها را نمی خواهم. من می خواهم طبیعت را کشف کنم، در جنگل قدم بزنم، پاهایم را در دریا بگذارم. اگر لازم باشد با مردم در یک خیابان قدم بزنم، می خواهم مثل آنها کار کنم.»

پادشاه و ملکه بسیار شگفت زده شدند زیرا نمی دانستند دخترشان چنین درخواستی دارد و در عین حال بسیار خوشحال بودند.

ملکه گفت: «آرزوهایت بسیار زیباست، دخترم، ما فکر کردیم که تو فقط می‌خواهی در قصر زندگی کنی. زیرا قبلاً هرگز در مورد آنها به ما نگفتی.»

ناز گفت: «تا الان همیشه از حرف زدن مردد بودم، اما فهمیدم اینها آرزوهایی هستند که نیازی به پری برآوردن آنها ندارم و من به تنهایی از عهده آنها برمی‌آیم. هیچ مشکلی وجود ندارد که با صحبت کردن حل نشود، من اکنون این را یاد گرفتم.» پادشاه و ملکه دخترشان را در آغوش گرفتند و به او افتخار کردند. روز بعد سه نفر اول با هم به جنگل رفتند و پیک نیک گرفتند، روز بعد به دریا رفتند و هر روز را به شادی گذراندند. ناز حالا خیلی خوشحال بود و اهمیت حرف زدن را خیلی خوب می فهمید. قصه ما به سر رسید

*************

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.
مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.
علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.
علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.
وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.
فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.
علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.
عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.
سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.
علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.
اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:
علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.
نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.
باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.
اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

*************

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟
زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.
معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.
آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.
همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.
این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.
اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.
همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

*************

روزی روزگاری یک شکارچی بود که همیشه داستان شکارها و شجاعتش را برای بقیه ی روستاییان تعریف میکرد.مثلا تعریف میکرد که چطور با دست خالی یک شیر را در جنگل شکار کرد است. یا چطور با یک طناب یک فیل بزرگ را شکار کرد. همه ی روستایی ها او را با داستان های شجاعت و قدرتش میشناختند.روزی شکارچی در جنگل قدم میزد که یکی از هیزم شکن های روستا را دید که در حال قطع کردن درختان بود.شکارچی بادی به غبغب انداخت و به هیزم شکن گفت: “این نزدیکی ها ردپای یک شیر ندیدی؟ چند وقتی هست که شیر شکار نکردم.”هیزم شکن که میدونست شکارچی داره خودنمایی میکنه جواب داد: “بله بله. اتقاقا یک شیر در همین نزدیکی است. میخواهی برویم تا نشانت بدهم؟”شکارچی که جا خورده بود و ترسیده بود گفت: “نه نه! من فقط دنبال رد پای شیر میگردم نه خود شیر.” و سریع از هیزم شکن دور شد.شکارچی یاد گرفت که از این به بعد ادعای توخالی نکند.

*************

خرگوش سفید و چاقی در جنگل سرسبزی زندگی میکرد که زیادی دروغ می گفت. او فک می کرد اگر دروغ بگویید دوستان زیادی پیدا خواهد کرد.او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید.سنجاب، مشغول درست کردن لانه ‌‏ای توی دل تنه درخت بود.خرگوش فریاد زد: – سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟ سنجاب عرق روی پیشانی‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:- تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت:من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد. خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می ‏توانست برایم لانه بسازد.» خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک ‏پشت پیر را دید. لاک‏ پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و از او پرسید:آقای لاک‏پشت! می‏ توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم. لاک‏ پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد.خرگوش گفت:- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می ‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند. خرگوش، باز هم به راه افتاد و هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی یکی، نارگی‏ل ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد.جلو رفت سلام داد. گفت:خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارگیل ‏ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ ی شما بیاورند.میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد و تنها جواب سلام را داد و دوباره به کارش مشغول شد.خرگوش گفت:عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند. خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه ‌‏دارکوبی را دید.جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه‏ات بگذارم؟جوجه‌‏ دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏ کنند. پس لطفا مرا توی لانه ‏ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت: – اما من الان خسته‏ ام. نمی‏توانم پرواز کنم! ناگهان بچه‏ دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه‏ ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق، نم ی‏تواند پرواز کند.» خرگوش دستپاچه ‏تر شد و گفت: – باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏ کنیم. او این را گفت و با یک دستش جوجه‏ دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند.خرگوش از اهالی جنگل معذرت خواهی کرد و با ناراحتی جنگل را برای همیشه ترک کرد.

*************

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.
مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”
باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.
باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.
بعد نوبت خورشید شد.
قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.
خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.
🌞خورشید در مسابقه برنده شد.

*************

در زمان های قدیمی یک موش شهری و یک موش روستایی بودند که با هدیگر دوست بودند. یک روز موش روستایی، موش شهری را به خانه اش دعوت کرد. موش شهری به خانه ی او آمد.
برای ناهار موش روستایی مقداری دانه ی جو و مقداری ریشه ی درختان را بر سر سفره گذاشت. ریشه ی درختان کمی مزه خاک میداد و موش شهری زیاد از مزه آن خوشش نیامد.
موش شهری به موش روستایی گفت: “دوست عزیزم تو اینجا داری خیلی ساده و مثل حشرات زندگی میکنی. باید به شهر بیایی و زندگی مرا ببینی. از غذاهایی که من میخورم بخوری تا بفهمی زندگی یعنی چه. خانه ی من در یک گنجه پر از خوراکی است”
وقت برگشتن، موش شهری موش روستایی را با خود به شهر برد.
آنها به داخل یک گنجه رفتند که پر از آرد، آرد جو، انجیر، عسل و خرما بود.
موش روستایی که تابحال انقدر غذا ندیده بود خیلی تعجب کرده بود. اما تا نشستند که از غذاها لذت ببرند، یک مرد از در وارد شد و موش ها مجبور شدند بروند و بین دیوار در یک جای خیلی باریک و تنگ قایم شوند.
مرد از در بیرون رفت و موش ها خواستند به جای خود برگردند که مرد دیگری در را باز کرد و وارد شد، و موش ها باز مجبور شدند قایم شوند.
موش روستایی به دوستش گفت:
“دوست عزیزم من برمیگردم به خانه ی خودم. درسته که انقدر غذاهای خوشمزه و زیاد ندارم، ولی در آرامش زندگی میکنم و این از همه چیز مهم تر است.”

*************

یک روز خانوم کلاغه از لونه اش اومد بیرون تا برای بچه هاش غذا پیدا کنه.همینجوری که داشت پرواز میکرد یک کرم رو دید که روی علف ها راه میرفت.خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغ هاش پیدا کرده. رفت و کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد.کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: “خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی میمیره.”سنجابه هم که داشت از اونجا رد میشد به خانوم کلاغه گفت: “راست میگه. من مادرشو دیدم، طفلکی خیلی مریضه. لطفا بزار اون بره.”آقا لاک پشته که روی یک تکه سنگ درحال استراحت بود گفت: “خانوم کلاغه خودش مادره. من مطمئنم کرم کوچولو رو ول میکنه تا برگرده پیش مادرش و براش غذا ببره.”خانوم کلاغه از طرفی دلش برای کرم کوچولو میسوخت، از طرفی هم فکر بچه های گرسنه ی خودش بود. کمی فکرد کرد و بعد کرم کوچولو رو روی زمین گذاشت.بعد هم رفت و از روی درخت یه برگ کند و آورد برای کرم کوچولو و بهش گفت: “بیا کرم کوچولو این برگو ببر برای مادرت .”کرم کوچولو خیلی خوشحال شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و رفت پیش مادرش.خانوم کلاغه هم با دست خالی به خونه برگشت.وقتی رسید به لونه، بچه کلاغ ها باهم کفتند: “مامان جون چی برامون غذا آوردی؟”خانوم کلاغه با ناراحتی نگاهشون کرد و گفت: “ببخشید بچه ها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم.”دوتا از جوجه کلاغ ها ناراحت شدند و با مادرشون قهر کردند. اما جوجه کلاغ سوم گفت: “عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر میکنیم.”نصفه شب شده بود ولی جوجه کلاغ ها از گرسنگی خوابشون نمیبرد. خانوم کلاغه که نگران بچه هاش بود از لونه بیرون اومد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.همینجوری که توی تاریکی شب پرواز میکرد، یهو یه نوری روی علف ها دید. جلوتر رفت و دید که کرم کوچولو داره روی علف ها راه میره. نگو که کرم کوچولو، کرم شب تاب بوده.کرم کوچولو تا خانوم کلاغه رو دید گفت: “چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت میگشتم. لطفا دنبال من بیا.”خانوم کلاغه هم دنبال کرم کوچولو رفت تا به یه درخت بزرگ و سبز رسیدند. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید یه عالمه گردوی درشت سبز از درخت آویزونه.خیلی خوشحال شد. از کرم کوچولو تشکر کرد، یه گردوی بزرگ از درخت کند و به لونه اش رفت.جوجه کلاغ ها وقتی گردو رو دیدند خیلی ذوق کردند و دست زدند و رقصیدند. یکی از جوجه کلاغ ها از مادرش پرسید:”این گردو رو از کجا پیدا کردی مامان؟”خانوم کلاغه هم همینطور که گردو رو بین بچه ها تقسیم میکرد، همه ی داستان رو براشون تعریف کرد

*************

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه او بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.کبوتر رفت در و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت

*************

یکی بود یکی نبود.یک آقا لاک پشتی بود که با پدر و مادر و خواهرش کنار رودخانه زندگی میکردند.یک روز خونواده ی آقا لاک پشته براش تولد گرفته بودن.همه ی دوستاش رو دعوت کرده بودن، یه برگ سبز بزرگ خوشمزه هم براش آورده بودن.و با جلبک یه کیک سبز خوشگل براش درست کرده بودن.درست موقعی که آقا لاک پشته میخواست کادوهاش رو باز کنه، یکدفعه یک عالمه آشغال، مثل بارون، از بالای سنگ ها روی سرشون ریخت.آدم هایی که برای پیک نیک به کنار رودخونه می اومدن، همیشه آشغال هاشون رو میریختن اونجا، توی خونه و محیط زندگی لاک پشت هاآقا لاک پشته که خیلی عصبانی شده بود تصمیم گرفت بره سراغ آدم ها و این مشکل رو برای همیشه حل کنه.همه ی لاک پشت ها بهش گفتن که این کارو نکنه،مادرش بهش گفت: “عزیزم… تو فقط یه لاک پشت کوچولویی، چجوری میتونی از پس این همه آدم گنده بربیای؟”پدربزرگ آقا لاک پشته بهش گفت: “آدم ها میگیرنت و تو رو میندازن توی یه تنگ کوچولو. تنها میمونی و حتی نمیتونی درست و حسابی شنا کنی.”اما آقا لاک پشته تصمیمش رو گرفته بود، شروع کرد از سنگ ها بالا رفتن تا برسه به آدم ها.وقتی رسید اون بالا، کنار رودخونه، دید که کلی بچه با چندتا آدم بزرگ که معلم هاشون بودن کنار رودخونه هستند.آقا لاک پشته، کنار یکی از سنگ ها قایم شد و دنبال موقعیتی بود تا با آدم ها حرف بزنه.همینطوری که داشت فکر میکرد، یکدفعه صدای پا شنید. چندتا بچه داشتن به اون سمت میدویدن.آقا لاک پشته که ترسیده سریع رفت زیر آب و کله اش رو فرو برد توی یک چاله.بچه ها دویدن و از کنار آقا لاک پشته رد شدن و رفتن.آقا لاک پشته نفس راحتی کشید و سرشو از توی چاله کشید بیرون… کشید و… کشید و….اما… انگار سرش گیر کرده بود، درست به دور و برش نگاه کرد.و متوجه شد سرش رو برده داخل بک بطری نوشابه که بچه ها توی رودخونه انداخته بودن.آقا لاک پشته خیلی سعی کرد که سرشو بیرون بیاره، ولی هرکاری کرد، نشد که نشد.همینطوری داشت فکر میکرد که چیکار کنه، که یه یکی از بچه ها فریاد زد:”اینجارو… یه بچه لاک پشت توی بطری گیر کرده.”همه ی بچه ها جمع شدن و هرکسی یه راه حلی پیشنهاد داد تا آقا لاک پشته رو نجات بدن.تا یکی از معلم ها چاقویی که برای میوه خوردن همراهشون بود رو آورد و بطری رو خیلی آروم و با احتیاط برید.لآقا لاک پشته که خیلی خوشحال شده بود نگاهی به معلم و بچه ها کرد تا ازشون تشکر کرده باشه.همه بچه ها و معلم ها از آقا لاک پشته عکس گرفتند و فردای اون روز این خبر توی همه ی شهر پیچید.عکس آقا لاک پشته توی روزنامه ها چاپ شد و همه داستانشو تعریف میکردند. همه متوجه شده بودن که آشعال هایی که توی طبیعت میریزن چقدر میتونه خطرناک باشه.از اون روز ببعد، بچه ها و آدم بزرگ ها دسته دسته برای تمیز کردن آشغال های رودخونه و اطرافش میومدن.خانواده ی لاک پشت ها برای آقا لاک پشت یه جشن دیگه گرفتن و ازش بخاطر کار شجاعانه اش تشکر کردن.مادرش بهش گفت: “من بهت افتخار میکنم پسرم.” و پدربزرگش گفت: “تو زندگی همه ی ما رو نجات دادی، اما یادت باشه، اگر اون بچه تو رو نمیدید، معاوم نبود چه بلایی سرت بیاد، دفعه ی دیگه بیشتر احتیاط کن.”آقا لا پشت هم کیک سبز جلبکی اش رو خورد و از اینکه به همه کمک کرده بود حسابی خوشحال بود

*************

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.

همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

*************

یکی بود یکی نبودیک مداد شمعی زرد کوچولو بود که با پدر و مادر زردش زندگی میکرد.زرد کوچولو نقاشی کردن رو خیلی دوست داشت.اون همه چیز رو به رنگ زرد میکشید: خورشید، جوجه، گل های آفتابگردان و حتی فیل های زرد، ابرهای زرد، یا دریای زرد.یک روز مداد شمعی آبی کوچولو با پدر و مادرش به خونه ی زردکوچولو آمدند.آبی کوچولو و زرد کوچولو تصمیم گرفتند با هم یک نقاشی بکشند.زرد کوچولو یک خورشید به رنگ زرد کشید و آبی کوچولو آسمون رو به رنگ آبی کشید.زرد کوچولو یک درخت به رنگ زرد کشید.آبی کوچولو گفت: “ولی درخت که زرد نیست، اون آبیه!”و اومد روی درخت زرد رو آبی کرد.زرد کوچولو میخواست جلوشو بگیره که یک چیز عجیب دیدند.درخت دیگه نه زرد بود و نه آبی، اون سبز شده بود.هردو از کشفشون خوشحال شدند و کلی چیزهای سبز کشیدند: سوسمار سبز، دایناسور سبز، چمن های سبز و لاک پشت سبز.بعد هم رفتند سراغ قرمز کوچولو تا رنگ های دیگه رو امتحان کنند.زرد کوچولو با قرمز کوچولو تونستند رنگ نارنجی رو درست کنند.و آبی کوچولو با قرمز کوچولو تونستند رنگ بنفش رو با هم بسازند.اونها سه تایی باهم یک نقاشی بزرگ و پر از رنگ کشیدند و اون رو بردند تا به پدر مادرهاشون نشون بدند

*************

یکی بود یکی نبود. سگی بود که به تنهایی زندگی می کرد. او خیلی طمعکار و حریص بود. اوقات زیادی بود که دوست داشت از طمع کاری دست بکشد. او همیشه به خودش قول می داد که درسم را خوب یاد می گیرم و طمع کاری نمی کنم اما دوباره قول هایش را فراموش می‌ کرد و مانند همیشه به یک سگ حریص تبدیل می‌ شد.
یک روز عصر که این سگ به شدت گرسنه بود، تصمیم گرفت به دنبال چیزی برای خوردن بگردد. به بیرون از خانه رفت که فقط یک پل آن جا وجود داشت و به خودش گفت: ” آنجا می‌ روم و به دنبال غذا در آن طرف پل می گردم. غذایی که آنجاست، قطعاً بهتر است.”
سپس از روی پل چوبی عبور کرد و با بو کشیدن به دنبال غذا می گشت. ناگهان متوجه یک استخوان شد که در فاصله ای از او افتاده بود و با خودش گفت: “من به شدت خوش شانس هستم و این استخوان، خوشمزه به نظر می رسد.” بدون اینکه زمان را تلف کند با حس گرسنگی زیاد استخوان را برداشت و می خواست که آن را بخورد. او با خودش فکر کرد: ” شاید کسی این دور و بر مرا با این استخوان ببیند و مجبور شوم که آن را با او به اشتراک بگذارم. بنابراین بهتر است که به خانه بروم و بعدا آن را بخورم. ”
سپس استخوان را داخل دهانش نگه داشت و با سرعت به سمت خانه دوید. هنگامی که می‌ خواست از پل چوبی عبور کند، به پایین رودخانه نگاه کرد و عکس خودش را داخل آن دید.
سگ احمق فکر کرد که یک سگ دیگر را دیده و با خودش فکر کرد که یک سگ دیگر استخوان در دهان، زیر پل وجود دارد. این سگ حریص با خودش گفت که چقدر خوب می شود استخوان او را هم برای خودم کنم و دیگر دو استخوان خواهم داشت. بنابراین به دنبال سگ رفت.
هر جا که می رفت او را مقابل خودش می دید و این موضوع او را از عصبانی کرده بود تا اینکه به تصویر خودش به سمت پایین نگاه کرد و شروع به واق واق کرد تا سگ مقابل را بترساند اما هنگامی که دهانش را برای پارس کردن باز کرد، استخوان از دهانش افتاد و در رودخانه افتاد.
سگ متوجه شد هیچ سگ دیگری آن جا نبوده و عکس خودش را داخل آب دیده اما دیگر خیلی دیر شده بود، زیرا تکه استخوان خودش را هم به خاطر حرص زیاد از دست داده بود و اکنون باید گرسنه می ماند.

*************

روزی یک گاو بیمار شد و دیگر شیر نداد. همه فکر می کردند که بهبود پیدا نمی کند. گاو هم با خودش فکر می کرد که صاحبم دیگر به من نیاز ندارد و دیگر من را دوست نخواهد داشت و با همین افکار غمگین از آن جا رفت.

این گاو گرسنه در طول مسیر بیهوش شد تا این که یک کشاورز مهربان او را دید و به خانه اش برد و بعد از چند روز گاو دوباره بهبود پیدا کرد؛ اما نمی توانست صاحبش را پیدا کند و این مرد هم نمی دانست که او متعلق به چه کسی است. خیلی زود گاو، گوساله ای به دنیا آورد و دوباره شیر داد و خیلی خوب به بچه اش شیر دهی را انجام داد و از او مراقبت کرد. مردی که از او نگهداری می‌ کرد، شیر گاو را فروخت و ثروتمند شد و همه می خواستند که شیر گاوش را خریداری کنند. آوازه این گاو همه جا پیچید تا این که صاحب قبلی متوجه این اتفاق شد و با خودش فکر کرد که باور نمی کنم که این همان گاو لاغری باشد که پیش من بود و من او را پس زدم.

هنگامی که به خانه صاحب جدید رفت، متوجه شد که بله این دقیقا همان گاو است. سپس به آن مرد گفت: “این گاو متعلق به من است.” اما صاحب جدیدش، گاو را به او پس نداد. صاحب قبلی با صدای بلند فریاد زد : “که من از تو شکایت می کنم.”

روز بعد قضیه برای همه افشا شد. خیلی سریع از طریق قانون پیگیری کرد و همه می خواستند ببینند که در نهایت جواب قاضی چه خواهد بود تا این که فرد قانون گذار گفت: ” اجازه دهید گاو خودش تصمیم بگیرد که می خواهد با چه کسی زندگی کند.” گاو را بین دو صاحب قرار دادند و از او خواستند هر کدام را که می خواهد برای ادامه زندگی انتخاب کند تا این که گاو از صاحب قبلی دور شد و به سمت صاحب جدید رفته و دستش را لیس زد؛ زیرا او تفاوت خودخواهی صاحب اول و مهربانی صاحب دوم را فهمیده بود. این گونه گاو را به صاحب دوم سپردند و گفتند که تو صاحب اصلی این گاو هستی.

*************

در یکی از روز‌ها کشتی به جزیره‌ای سرسبز و خرم رسید. مسافران از دیدن خشکی، فریاد شادی کشیدند. ناخدا که مرد باتجربه‌ای بود، مسافران را راهنمایی کرد: گوش کنید! ما راه طولانی‌ای در پیش داریم! به اندازه‌ای که لازم هست در این جزیره بمانید و بیش از آنچه لازم نیست توقف نکنید… در حال گردشِ و استراحت در این جزیره سرسبز و خرم، گوش جان و دل به ندای من بسپارید، تا هرگاه که وقتش بود؛ راه بیفتیم.
چهار برادر همراه مسافران دیگر در جزیره پیاده شدند.
برادر اول رفتار عاقلانه‌ای داشت. او سریع آب و خوراکی خورد، مدت کوتاهی زیر سایه درختی استراحت کرد و بعد هم به کشتی بازگشت. او توانست جای راحتی در کشتی پیدا کند.
برادر دوم مشغول گردش در جزیره شد. بالای کوه رفت، در آب شنا کرد، از میوه درختان خورد و بعد با عجله به کشتی برگشت. او به سختی توانست در کشتی برای خودش جایی پیدا کند.
برادر سوم با هر مکافاتی که بود، از کوه بالا رفت و پا به دشت گذاشت. گل‌ها و گیاهانی که توی دشتی سبز شده بودند، او را وسوسه کردند… تا جایی که میشد، گل‌ها را توی توبره‌اش ریخت. او نفس‌نفس‌زنان خودش را به کشتی رساند، اما جایی باقی نمانده بود و ناچار به انبار تاریک رفت. در انبار، گل‌ها و گیاهانی که جمع کرده بود، پالسیده شدند و بو گرفتند.
برادر چهارم هم تصمیم گرفت در جزیره بماند تا جزیره مال خودش باشد، اما پشیمان شد. پشیمانی دیگر سودی نداشت، چون کشتی راه افتاده بود.

*************

در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.

از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود.

*************

یکی از روزها یک کشتی به جزیره ای سرسبز و زیبا رسید. مسافران وقتی که خشکی را دیدند، خیلی خوشحال شدند و فریاد شادی سر دادند. ناخدا مرد باتجربه ای بود، مسافران را راهنمایی کرد و گفت: گوش کنید! ما راه طولانی ای در پیش داریم! به اندازه ای که لازم است در این جزیره می مانیم و بیش از آن آنجا نمی مانیم. در حالی که در گردش هستید خوب به صدای من گوش بدهید تا زمانی که وقت آن بود راه بیفتیم. حواستان هم باشد که خیلی دور نشوید.

چهار برادر همراه دیگر مسافران در جزیره پیاده شدند.
یکی از برادرها رفتار عاقلانه ای داشت. او سریع آب و خوراکی خورد و یک مدت کوتاهی زیر سایه درختی استراحت کرد و سپس به کشتی بازگشت به همین دلیل او توانست جای راحتی در کشتی پیدا کند.
یکی دیگر از برادرها مشغول گردش در جزیره شد. به بالای کوه رفت، در آب شنا کرد، از میوه ی درخت های جزیره خورد و سپس با عجله به کشتی برگشت. بنابراین او به سختی توانست در کشتی برای خودش جایی پیدا کند.
برادر دیگر به سختی از کوه بالا رفت و به دشت رفت. وسوسه شد و تا جایی که می شد، گل ها و گیاهانی که توی دشت سبز شده بودند را چید. و بعد نفس نفس زنان خودش را به کشتی رساند، اما دیگر جایی برای او باقی نمانده بود و مجبور شد به انبار تاریک برود. گل ها و گیاهانی که جمع کرده بود، پالسیده شدند و در انبار بو گرفتند.
برادر چهارم تصمیم گرفت در جزیره بماند تا جزیره برای خودش باشد، اما زمانی که کشتی را افتاد خیلی زود پشیمان شد اما دیگر پشیمانی سودی نداشت.

*************

یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روزی از روزا، توی لونه ی خرگوش ها سر و صدایی بود، خانم خرگوشه و آقا خرگوشه با 2 تا بچه ی سفید و تپلی خوشگلی که داشتند، نشسته بودند و حرف می زدند.

آقا خرگوشه و خانم خرگوشه به بچه هاشون می گفتند که شما دیگه بزرگ شدید باید خودتون برید دنبال لونه درست کردن و برای خودتون زندگی کنید.
مامان خرگوشه گفت: خب بچه های عزیزم شما دیگه بزرگ شدید و لونه ی ما خیلی کوچیکه، شماها باید برید برای خودتون لونه های جداگانه بسازید.
دیگه خودتون باید برای خودتون غذا تهیه کنید و زندگی کنید. یکی از بچه ها گفت : بله مادرجون شما درست می گید ما دیگه بزرگ شدیم. همه کار بلد شدیم یاد گرفتیم که دنبال غذا بریم، یاد گرفتیم که به جاهای خطرناک نریم، یاد گرفتیم که دوست های خوب داشته باشیم؛ دیگه دیگه … یاد گرفتیم که به همه کمک کنیم و با حیوونای دیگه مهربون باشیم. یاد گرفتیم که چطوری از خودمون مواظبت کنیم که حیوونای وحشی ما را نگیرن و بخورن.
فقط هنوز یه چیزی رو یاد نگرفتیم؛ اونم لونه ساختنه. لونه ساختن را یاد نگرفتیم.
مادرشون گفت: بجه های عزیزم لونه ساختن کاری نداره که اونم پدرتون بهتون یاد می ده.
پدرشون گفت : بله عزیزان من، لونه ای که برای ما خرگوشا خوب و مناسبه باید نه زیاد کوچیک باشه نه زیاد بزرگ. در لونه ی ما نباید خیلی بزرگ باشه تا روباه که دشمن ما خرگوش هاست نتونه وارد لونه بشه.
بچه خرگوش گفت : بله فهمیدم پدرجون، من در لونه ام را طوری می سازم که فقط خودم بتونم به راحتی وارد آن بشم و بیرون بیام. در لونمو اندازه خودم درست می کنم نه بیشتر که روباهه نتونه بیاد داخل لونم.
بچه خرگوش دیگر هم گفت: منم حرفای شما را شنیدم و فهمیدم که چه لونه ای برای خودم بسازم.
پدرشون گفت : آفرین به بچه های باهوش و زرنگم.
بچه خرگوشای خوب و حرف شنو به حرفای پدر و مادرشون خوب گوش کردند تا بدونند چطوری و چه لونه ای را برای خودشون بسازند. آن ها می دونستند که اگه به دقت به حرف پدر و مادرشون خوب گوش ندند. ممکنه شکار روباه بشند.
بعد همون روز بچه ها با پدر و مادرشون خداحافظی کردند و هر کدام رفتند برای خودشون لونه ای قشنگ بسازند و زندگی جدیدشون را شروع کنند.

*************

در زمان های قدیم، پادشاهی در شهر بابِل زندگی می کرد که خیلی زورگو بود. او دستور داده بود که هیچکدام از مردم شهر بابل نخندند. اگر کسی از مردم شهر بابل می خندید، او را به سخت ترین مجازات تنبیه می کرد.
مردم شهر بابل، آنقدر نخندیده بودند که حتی خندیدن و صدای خنده از یادشان رفته بود. سرزمین بابل به خاطر غم و غصه ی مردم، تبدیل به یک شوره زار شده بودید. حتی دیگر هیچ زمینی محصول نمی داد.
دیگر هیچ شکوفه ای روی درخت ها نمی رویید و این ها همه به دلیل غمی بود که در سینه ی مردم وجود داشت. اما یک روز در یکی از میدان های شهر، پیرمردی زمین خورد و پسر بچه ای خندید. ناگهان همه ی مردم به آن پسر بچه نگاه کردند و همگی از ترس متفرق شدند.
آن پسربچه که تازه متوجه کار خودش شده بود، خیلی سریع خنده ی خود را کنترل کرد و به سمت خانه دوید. پسربچه، تمام شب را با ترس گذروند.
او تمام شب، به این فکر بود که مبادا کسی به پادشاه خبر بدهد و پادشاه او را به خاطر خندیدنش مجازات کند؟
او آنقدر به این چیزها فکر کرد که خوابید، اما فردای آن روز تصمیم گرفت که به نزد پادشاه برود و با او صحبت کند و ماجرای خنده داری را که دیده بود را تعریف کند و خیال خود را راحت کند. او به قصر رفت و تقاضای دیدار پادشاه را کرد.

پادشاه با بداخلاقی بسیار کودک را پذیرفت. پسر بچه زمانی که به نزد پادشاه رفت به او سلام کرد و از او درخواست کرد که چند دقیقه ای را به حرف هایش گوش بدهد.
پادشاه هم که از معصومیت پسر بچه لذت برده بود، از او خواست که راحت باشد و حرفش را بزند. کودک برای پادشاه داستان زمین خوردن پیرمرد را تعریف کرد. زمانی که کودک لحظه ی زمین خوردن پیرمرد را برای پادشاه تعریف کرد، پادشاه خنده ای بر لبانش نشست و بعد از چند لحظه دیگر نتوانست خنده ی خود را کنترل کند و قهقهه زد.
خنده ی پادشاه سبب شد که همه ی اهالی قصر نیز قهقهه بزنند. وقتی این خبر به گوش مردم شهر رسید و مردم شهر داستان پسربچه ای که دل پادشاه را شاد کرده است، را شنیده اند، آفتاب به شهر بابل تابید و تمامی زمین ها دوباره از نو محصول دادند و درخت ها پر از میوه شدند. بچه های عزیز، دوای هر دردی خندیدن است و باعث موفقیت و شادمانی می شوند.

*************

روزی روزگاری در یک مزرعه ای مرغی با پرهای قرمز زندگی می کرد که به خاطر رنگ پرهاش همه او را پر قرمزی صدا می کردند.
یک روز پر قرمزی در مزرعه گشت و گذار می کرد و در حال دانه خوردن بود که روباهی را دید، وقتی روباه او را دید، آب از دهانش سرازیر شد. روباه خیلی سریع به خانه رفت و به همسرش گفت: قابلمه را پر از آب کند و آن را روی گاز قرار بدهد تا ناهار را برای او بیاورد، آقا روباه سریع به مزرعه برگشت.
زمانی که پرقرمزی اصلا حواسش نبود و قبل از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. سپس با خوشحالی به سمت خانه راه افتاد.
کبوتر که دوست پرقرمزی بود، همه ی داستان را تماشا کرد و برای نجات آن خیلی سریع یک نقشه کشید.
کبوتر سر راه روباه نشست و وانمود کرد که بالش شکسته است. روباه تا کبوتر را دید خیلی خوشحال شد و با خودش گفت که امروز ناهار مفصلی می خوریم.
سپس گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت.
پرقرمزی زمانی که دید، روباه حواسش به کبوتر است از داخل گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.
کبوتر زمانی که دید دوستش به اندازه ی کافی دور شده است، پرواز کرد و بالای درختی نشست.
روباه که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.
وقتی به خانه رسید، قابلمه آب جوش روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی داخل آب افتاد و آب جوش ها روی سرو صورت و بدن روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

*************

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود در جنگلی خوکی با سه پسرش زندگی می‌کرد. اسم بچه‌ها به ترتیب مومو، توتو، بوبو بود. یک روز مادر خوک‌ها به آن‌ها گفت: بچه‌ها شما دیگه بزرگ شدید و باید برای خودتون خونه بسازید و زندگی جدیدی رو شروع کنید.

مومو با اینکه از همه بزرگتر بود، ولی خیلی تنبل بود. برای همین پیش خودش فکر کرد که از چه راهی می‌شود با زحمت خیلی کم به خانه برسد. بعد از کمی وقت با شاخه و برگ‌های درختان یک خانه برای خودش ساخت. توتو که کمی زرنگ‌تر بود با تنه‌ی درخت‌ها یک خانه چوبی برای خودش ساخت و، اما بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود و از تنبلی دوری می‌کرد با صبر و حوصله با سنگ یک خانه سنگی محکم برای خودش ساخت.

مدتی گذشت. یک روز مومو جلوی خانه در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید. گرگ تا اومد مومو را بگیرد مومو فرار کرد و به خانه اش رفت و در را بست. گرگ خندید و گفت: من با یه فوت می‌تونم این خونه‌ی تورو خراب کنم و تورو بخورم. بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد. چون خانه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد.
مومو با ترس شروع به دویدن کرد. رفت تا به خانه‌ی توتو رسید. در زد و فریاد کشید: توتو در رو باز کن گرگه دنبال منه. توتو در را باز کرد و گفت:: نگران نباش خونه‌ی من محکمه و با فوت گرگه خراب نمی‌شه. گرگ که مومو را دنبال می‌کرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت: الان فوت می‌کنم و خونه تو رو هم خراب می‌کنم و هر دوی شما رو می‌خورم. فوت کرد، ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمی‌شد. آخر سر آقا گرگه خسته شد. دم در نشست و فکر کرد. بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت: چون خونه‌ی توتو چوبیه اگه آتیشش بزنم خوک‌ها مجبور میشن که بیان بیرون و بعد اونا را می‌خورم. برای همین خانه توتو را آتش زد. دود همه جا را پر کرده بود و خوک‌ها نمی‌توانستند نفس بکشند. برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند.

با عجله و ترس و لرز در زدند و فریاد کشیدن: بوبو درو باز کن گرگه دنبال ماست. بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آن‌ها گفت که نگران نباشند. گرگه که دنبال آن‌ها بود رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت: چه بهتر حالا هر سه تاتون رو می‌خورم. بعد شروع کرد به فوت کردن، ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد. فکر کرد آن را آتش بزند، ولی خانه سنگی بوبو آتش نمی‌گرفت. بعد چشمش به دودکش افتاد و تصمیم گرفت از دودکش وارد خانه شود. همان موقع خوک‌ها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت. گرگ قصه‌ی ما فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد.
بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که باید تنبلی را کنار بگذارند و سعی کنند هر کاری را به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آن‌ها را تهدید کند. بوبو هم به آن‌ها قول داد در ساختن خانه‌ی جدید به آن‌ها کمک کند

*************

خرگوش سفید و چاقی در جنگل سرسبزی زندگی میکرد که زیادی دروغ می گفت. او فک می کرد اگر دروغ بگویید دوستان زیادی پیدا خواهد کرد.او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید.سنجاب، مشغول درست کردن لانه ‌‏ای توی دل تنه درخت بود.خرگوش فریاد زد: – سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟ سنجاب عرق روی پیشانی‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:- تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت:من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد. خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می ‏توانست برایم لانه بسازد.» خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک ‏پشت پیر را دید. لاک‏ پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و از او پرسید:آقای لاک‏پشت! می‏ توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم. لاک‏ پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد.خرگوش گفت:- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می ‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند. خرگوش، باز هم به راه افتاد و هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی یکی، نارگی‏ل ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد.جلو رفت سلام داد. گفت:خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارگیل ‏ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ ی شما بیاورند.میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد و تنها جواب سلام را داد و دوباره به کارش مشغول شد.خرگوش گفت:عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند. خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه ‌‏دارکوبی را دید.جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه‏ات بگذارم؟جوجه‌‏ دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏ کنند. پس لطفا مرا توی لانه ‏ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت: – اما من الان خسته‏ ام. نمی‏توانم پرواز کنم! ناگهان بچه‏ دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه‏ ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق، نم ی‏تواند پرواز کند.» خرگوش دستپاچه ‏تر شد و گفت: – باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏ کنیم. او این را گفت و با یک دستش جوجه‏ دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند.خرگوش از اهالی جنگل معذرت خواهی کرد و با ناراحتی جنگل را برای همیشه ترک کرد.

*************

کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.
روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟
کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.
کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.
دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.
کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.
دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.
کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟
دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…
کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟
کرگدن پرسید: آیا این که من از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟
دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است. دوست داشتن از این زیباتر و مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.
دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.
او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.
کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟
دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.
کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:
من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

*************

پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد.او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.”متاسفم. ولی من پولی ندارم، اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری.”پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد.یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.” من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی؟””متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی.” مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد.درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.درخت گفت: بیا باهم بازی کنیم!مرد گفت: من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟” تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری.”مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متاسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.”حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی””من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم.”درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است.مرد جواب داد:من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام.”خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن.”مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت.

*************

طاها کوچولو وقتی از مهدکودک اومد خونه دید مامانش کلی خوراکی های خوشمزه ( آجیل، هندوانه، انار و … ) آماده کرده از مامانش پرسید مامان جون عیده ؟
مامانش خندید و گفت نه،
طاها کوچولو تعجب کرد گفت مهمون داریم؟
مامانش دوباره خندید و گفت: نه،
طاها بیشتر تعجب کرد گفت پس چه خبره این همه خوراکی خوشمزه دارید آماده میکنید
مامان طاها کوچولو گفت این ها را میخوایم ببریم خونه مادرجون اونجا قراره با خاله ها و دایی ها دور هم باشیم و بخوریم،
طاها کوچولو گفت مگه چه خبره؟ ما که همیشه میریم خونه مادرجون ولی هیچ وقت اینقدر خوراکی ها خوشمزه نمیبریم
مامانش گفت عزیزم امشب “شب یلدا” یا “شب چله” است.
طاها کوچولو دوباره تعجب کرد و گفت شب یلدا ، شب یلدا چه شبی هست مگه؟
مامان طاها کوچولو گفت: شب یلدا یا شب چله،آخری شب زمستان و بلندترین شب سال هست. از قدیم مردم ایران رسم داشتند که درازترین شب سال را که همان آخرین شب پاییز است را جشن بگیرند و بیشتر به خونه بزرگ‌تر‌ها می‌رن و دور هم جمع می‌شن و هم خوراکی‌های خوشمزه می‌خورن و هم مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها برای بچه‌ها قصه می‌گن و یا شاهنامه میخونند و اینکه فال حافظ میگیرند و دور هم کلی شاد هستند و میخندند.
طاها کوچولو که تازه متوجه شده بود خندید و کلی ذوق کرد به مامان گفت آخ جون پس خیلی بهمون قراره خوش بگذره.
مامان طاها کوچولو گفت: درسته امشب میتونه بهمون خیلی خوش بگذره در صورتی که در خوردن این تنقلات و خوراکی های خوشمزه زیاده روی نکنید تا یه موقع دلمون درد نگیره.
طاها کوچولو هم گفت: چشم مامان جونم حواسم هست.
بعد طاها کوچولو با کلی ذوق و شوق رفت کاراش را انجام داد و با مامان رفتند خونه مادر جون، اونجا با بچه های همسن خودش بازی کردند بعد رفتند کنار مادرجونشون زیر کرسی نشستند تا مادرجون براشون قصه بگه.

*************

پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.

بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

محیط زندگی، کشور، محله
رنگ پوست
لهجه، گویش
پدر و مادر، خواهر و برادر، فامیل ها
زیبایی صورت و ظاهر
بیماری
نقص عضو
و …
همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

*************

در قدیم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهری به شهر دیگر ، روزها و ماهها طول می کشید. در آن روزها مسافرت کردن همراه با خطر بود. خطر گمشدن ، گرسنگی و تشنگی ، و دزدانی که در کمین مسافران بودند. به این دزدان ، راهزن می گفتند که به مسافران حمله می کردند و اموال آنها را به غارت می بردند و حتی مسافران را می کشتند. سه مرد راهزن با یکدیگر رفیق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند. مخفیگاه آنان در خرابه ای قرار داشت . روزی از روزها در حالیکه سه راهزن در آنجا مشغول کشیدن نقشه ای برای حمله به یک کاروان بودند ، قسمتی از دیوار خرابه فرو ریخت و صندوقچه ای پدیدار شد. وقتی آن را باز کردند از خوشحالی پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سکه های طلا بود.
رفیق اولی گفت : بهتر است یکی از ما به شهر برود و غذائی خوشمزه با نوشیدنی گوارا بخرد و جشنی بپا کنیم ، بعد هم سکه ها را تقسیم کنیم.
آن دو راهزن دیگر هم ، موافقت کردند. یکی از آنها به راه افتاد و به شهر رفت. در تمام راه فکرهای مختلفی به ذهنش رسید. پیش خودش فکر کرد چقدر خوب می شد اگر به تنهائی صاحب همه سکه ها می شد ، و اینقدر این فکر در او قدرت پیدا کرد که تصمیم به قتل دو دوست خود گرفت برای همین مقداری سم خرید و آنرا درون نوشیدنی ریخت.
حال بشنوید از آن دو رفیق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه های شیطان شدند و تصمیم گرفتند تا آن دوست خود را بکشند تا سهم شان از طلاها بیشتر شود.
رفیقی که به شهر رفته بود ، با خوردنی و نوشیدنی برگشت. اضطراب در چهره اش هویدا بود ولی چون دو رفیق دیگر هم همین حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند. دو رفیق پریدند و گلوی دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زیر دست آنها تقلا می کرد ولی فایده ای نداشت. دو راهزن بعد از کشتن دوست خود ، به پیکر او نگاهی کردند.
یکی گفت : از گرسنگی و تشنگی دیگر طاقت هیچ کاری را ندارم و نشست. سبد غذا را جلوی خود کشید و مشغول خوردن شد . دیگری هم به او پیوست. بعد از خوردن غذا درکوزه نوشیدنی را باز کردند و جام هایشان را از پر کردند و یک جرعه آنرا سر کشیدند.
هنوز ساعتی نگذشت که اولی گفت : دلم دارد می سوزد. دومی گفت : حال منم خوب نیست ، نمی دانم چه بلائی سرم آمده است.
اولی سیاه شده بود ، به پشت خوابید تا شاید دردش کمتر شود و در حالی که به آسمان نگاه می کرد همه چیز سیاه شد. دومی هم که رمقی نداشت بر شکمش چنگ زد و پلکهایش بسته شد و به این ترتیب مسافران از شر این راهزنان خلاصی یافتند.
بله دوستان عزیز ، حرص و طمع ، چشم عقل را کور می کند.

*************

حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌ نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند. حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌ نعمت را نشنید.
در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌ نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌ دستی‌ اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند.
حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌ نعمت چیزی بگوید، گفت:
این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟
مش‌ نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌ اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.
حامد فریادی از درد کشید و گفت:
مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟
مش‌‌ نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی‌ اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت:
این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟دست یک بنده‌ی خداست.
خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟
آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.
حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود می‌پیچید گفت:
از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم.
چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!
مش‌ نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت: زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد.

*************

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.
او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست.
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .
خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .
از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .
دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »
دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.
دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »
گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .
دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.
و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

*************

بیشتر بخوانید: داستان صوتی عمو غرغرو + متن قصه

توی یه دشت خوشگل و سر سبز خانواده‌اي زندگی می‌کردن که به خانواده مموشیا مشهور بودن ….
مامان موشه و بابا موشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر می خوابید اسمش موش موشی بود..
یه بچه موش زرنگ وناقلا..ازبس شبا دیر می‌خوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند ..
خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود…
وقتی بیدار میشد همۀ مموشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن.
موش موشی تنها یه روز رفت تا برای خودش یه خونه دیگه زندگی کنه ..
رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده …
گفت: خانوم جغده من موش موشی بیام پسر شما شم؟من دوس ندارم شبا زود بخوابم ولی همۀ تو خونه ما زود میخوابن …
خانوم جغده که فهمیده بود موش موشی وقت نشناسه گفت: باشه پس امشبو بیا خونه ما ولی حق نداری تا صبح بخوابی …موش موشی شاد شد و زودی قبول کرد.
نیمی ازشب قبل بود موش موشی گشنش شده بود آخه همۀ وقت سرشب غذا می خورد.
گفت: خانوم جغده من غذا میخوام …
خانوم جغده گفت: ما تا نصف شب هیچی نمی‌خوریم آخه ما جغدیم…
موش موشی گفت: آخه من موشم سرشب غذا می خورم …
خانوم جغده گفت: ولی اگه میخوای با جغدا باشی باید تا نصف شب صبر کنی بعدشم باید تمام روز رو بخوابی…
موش موشی که فهمیده بود چه اشتباهی کرده زد زیره گریه و گفت: من میخوام برم پیش خانواده مموشیا…دلم براشون تنگ شده .
اگه برم خونمون قول میدم منم شبا زود بخوابم ..
خانوم جغده که دید موش موشی پشیمونه و دلتنگ موش موشی رو برد رسوند به خونه مموشیا..
همۀ که نگران موش موشی بودن بغلش کردن و بهش قول دادن همۀ وقت باهاش بازی کنن …موش موشیم قول داد که مثه همۀ خونوادش شبا زود بخوابه تا روزا باهاشون تو دشت بازی و شادی کنه.

*************

روزي روزگاري يك گرگ بدجنس براي پيدا كردن غذا دچار مشكل شد. چون گله اي كه براي چرا به آن كوه و چمنزار مي آمد يك چوپان دلسوز و يك سگ دقيق داشت. آنها مواظب هر اتفاقي در گله بودند. گرگ گرفتار شده بود و نميدانست چكار بكند تا اينكه يك روز اتفاق عجيبي افتاد.
او يك پوست گوسفند را پيدا كرد. گرگ آنرا برداشت و بسرعت فرار كرد. روز بعد گرگ با دقت پوست را روي خودش انداخت و خودش را به شكل يك گوسفند درآورد و هنگاميكه گله در صحرا مشغول چرا بود به ميان آنها رفت. گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند.
يكي از بره ها به كنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: كمي آنطرفتر علفهاي خوشمزه تري وجود دارد و بره بيچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شكار خوبي را پيدا کند.
تا مدتها گرگ به گله مي آمد و به روشهاي مختلف گوسفندان را فريب مي داد. و گوسفندها هم فريب ظاهر گرگ را مي خوردند و حرفهاي او را قبول مي كردند. اين ماجرا مدتها ادامه پيدا كرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپديد شدن گوسفندها پي ببرند و گرگ بدجنس را حسابي ادب كنند. ولي…ولي حيف كه يك عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و ديگه در ميان گله نبودند.

*************

در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود.
بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: ” اوه پسر کوچولو! گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.”
پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.
تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.
پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.
یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آنها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.

*************

یکی بود یکی نبود.
مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود.
از همه گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.

دستش را کشید و با عصبانیت گفت:
اون گل به درد نمی خوره!
آخه پر از خاره.
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد.
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
گل رزگفت:
فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم!
بنفشه با مهربانی گفت:
تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد.
فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!

گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها…
امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان را بخوانید و به آن ها یاد دهید داشته های خودشان را با دیگران هرگز مقایسه نکنند.

*************

روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی می‌کردند. اونا همه جا با هم می‌رفتند و همیشه پیش هم بودند. روزا می‌رفتند از دشت‌های سرسبز علف می‌خوردند و از چشمه خنکی که داشتن آب می‌خوردند. بچه‌ها باهم می‌دویدند و بازی می‌کردند. بین این اسب‌ها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسب‌های دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی کوچولو داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود. همه‌ی اسب‌ها اسب شاخ‌دار رو خیلی دوست داشتند، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نم‌یومد. دلش می‌خواست شکل اسب‌های دیگه باشه. احساس می‌کرد این شاخ مزاحمشه و زشته. پیش خودش می‌گفت: آخه این شاخ به چه درد من می‌خوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم می‌خواد شکل اسب‌های دیگه باشم.

تا اینکه یه روز از پیش اسب‌ها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه می‌داد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون. آنقدر محو تماشای اون‌ها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمون‌ها بعد یهو چشمش به یه صحنه‌ خیلی عجیب و قشنگ افتاد.

اسب شاخ‌دار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب پشت اون دشت بودند که مثل خودش شاخ داشتند؛ و از شاخ هر کدوم از اسب‌ها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. اسب شاخ‌دار هاج و واج داشت نگاهشون می‌کرد که اسب‌ها اونو دیدند.

همه اومدند به سمتش و بهش سلام دادند: سلام. تو چه تک شاخ‌دار خوشگلی هستی. عجب شاخی داری! اسب شاخ‌دار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم. تک شاخ‌ها بهش گفتند که به اسب‌هایی که یه شاخ روی صورتشون دارند می‌گویند تک شاخ. تک شاخ‌ها توی باغ وحش‌ها یا توی کتابای علمی نیستند. اونا فقط توی رویا‌ها و کارتون‌ها زندگی می‌کنند و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد؛ و بعد بهش یاد دادند چه جوری از شاخش استفاده کنه. اسب شاخ‌دار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسب‌های دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر به فرده.

با این حال دلش برای خونواده‌ اسب‌ها تنگ می‌شد. بخاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار می‌تونه بکنه.

*************

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را بـه ده برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا بـه زندگی ان ها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های‌ تزیینی داریم و ان ها ستارگان را دارند.
حیاط ما بـه دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو بـه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

*************

یک شب طوفانی بود! کلبه محقر در کنار دریا تک و تنها مانده بود. داخل این کلبه با همه تاریکی نورانی و روشن بود. یک طرف تور ماهیگیری به دیوار آویخته بودند و در طرف دیگر تختخوابی دیده می شد که در کنار آن، درون بستری روی تخته ها، پنج طفل کوچک خوابیده بودند. نور لرزان آتش سرخرنگ اجاق به سقف افتاده بود. مادر بچه ها که زن ماهیگیر بود سرش را به بستر آن ها تکیه داده بود و به آرامی دعا می خواند.
خیالات محزون و افکار وحشتناک، آرامش او را سلب کرده بود. کاملا تنها بود و با کمال دقت و اضطراب به هیاهوی بیرون گوش می داد و انتظار می کشید. ترس و وحشت روحش را می آزرد و قلبش را سخت می لرزاند. در بیرون، پشت پنجره کلبه، دریای خشمگین می غرید. طوفان همه چیز را در میان چنگال خود می فشرد. دریا فریاد می کشید و خود را با امواج سفید کف آلود به ساحل می کوفت. از صدای فریاد دریا اضطراب و وحشت و از ناله طوفان حزن و اندوه و گریه احساس می شد. صاحب این کلبه، ماهیگیری بود که آن روز هنگام غروب برای صید ماهی به دریا رفته و هنوز باز نگشته بود. ساعت های متمادی می گذشت که او با طوفان دست به گریبان بود و با امواج می جنگید از دورترین سال های طفولیت مجبور شده بود گردن به فرمان زندگی بگذارد و به شغل پر خطر ماهی گیری بپردازد. آنشب مدتها می گذشت که به این زندگی وحشتناک و سراسر زدو خورد و اضطراب عادت کرده بود. به این زندگی خو گرفته بود. در هوای بارانی، طوفانی، کولاک، برف، یخ بندان و در سخت ترین و منقلب ترین ساعات دریا باز برای صید می رفت! مثل اینکه برای او مرگ امری عادی و پیش پا افتاده شده بود. هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. با خود می گفت:

«بچه ها نان لازم دارند! پس نمی شود از طوفان ترسید. باید رفت، با زندگانی و با امواج خروشان مبارزه کرد!»

همیشه با همین فکر، یکه و تنها در قایق خود می نشست و به میان طوفان و امواج دریای لایتناهی می رفت. چقدر جرات می خواهد؟ چقدر مهارت لازم است که انسان بتواند خود را به امواج دریا بسپارد و در عین حال با این امواج بجنگد. چه مشکل است که انسان بتواند با طوفان و دریای خروشان نبرد کند، برای اینکار یک عمر تجربه لازم است. بایستی بازوهای قوی داشت. هنگام طوفان، امواج مانند مارهای سمجی از اطراف قایق بالا می آیند و شاید از ترس و وحشت باد است که این امواج می نالند و کف سفید پس می دهند. «ژانی» زن ماهیگیر هنوز نخوابیده و بیدار بود. اگر هم میل داشت نمی توانست بخوابد. اضطراب و ناراحتی به او اجازه استراحت نمی داد. صداها و فریادهای این شب طولانی به گوش او می رسید و او را مجبور می کرد که به کمترین و کوچکترین آن ها گوش فرا دهد. گاه ناله شوم و خشک پرنده های دریایی به گوشش می رسید و این هیاهو شوهر او را در نظرش مجسم می کرد که روی قایق خود نشسته و میان امواج هولناک بالا و پایین می رود. ژانی سر خود را به بستر کودکانش تکیه داده و در حزن و سکوت عمیقی فرو رفته بود. با خود فکر می کرد: « زندگی با فقر و تنگدستی چقدر سخت است! دست به گریبان بودن با بی پولی و نداری چقدر دشوار است! تازه ما با تحمل تمام این مشقات و ناراحتی ها، فقط می توانیم نان جو بخوریم. همه اهل این خانه پابرهنه اند! باید تمام عمر را با محرومیت و ناکامی بگذرانند، مبارزه کنند، با فقر بجنگند؛ برای چه! آخر برای چه ! چرا؟

طوفان شدت پیدا کرد؟ دریا می غرید و امواج هر لحظه مانند کوهی بر روی ساحل خراب می شد. گاه از اعماق مه دریایی، ستاره ای می درخشید. همانطور که جرقه، در کوره آهنگری و میان دودها بدرخشد و محو گردد این ستاره هم بزودی پنهان می شد. نیمه شب فرا رسیده بود حتما در آن لحظه خوشبختی ها، متمولین، پولدارها با خوشی و شادی مشغول عیش و نوش و رقص و پایکوبی بودند ولی در این ساعت ماهیگیر در چه حال بود؟

او بدبخت و بیچاره و رنگ پریده، شنل چرمی خود را به دوش کشیده و در تاریکی بی پایان درون قایق به انتظار سرنوشت نشسته بود. مدام پیش می رفت و از ساحل خبری نبود. در نظر ژانی، زن بدبخت و منتظر ماهیگیر، تصاویر وحشتناک و مناظر زننده، یکی بدتر از دیگری مجسم می شد. قلب او از تاثر و اندوه منقلب بود و از چشمانش اشک فرو می ریخت و بی اختیار این جمله را با لب های لرزان و مرتعش تکرار می کرد:

«خداوندا!چه بسا ماهیگیران که در ته دریا خفته اند. همه آن ها در شبی نظیر امشب رفته و هرگز باز نگشته اند.» ژانی فانوس را برداشت. فکر کرد موقع آن رسیده که به استقبال شوهرش برود. با خود گفت:«آیا دریا هنوز آرام نگرفته؟ شاید هوا روشن شده و طوفان از غضب خود کاسته باشد! بروم ببینم برج دیدبان روشن است یا نه؟

از کلبه خارج شد. به طلوع صبح خیلی مانده و مه غلیظ سراسر اقیانوس را پوشانده بود. دریا مثل گذشته و بلکه سخت تر می غرید و باران هم باریدن گرفته بود. ژانی با زحمت و مثل کورها پیش می رفت. یک مرتبه به کلبه تاریکی برخورد. این کلبه در تاریکی غرق شده بود نه چراغی در آن می سوخت و نه نوری از آن به چشم می خورد و باد با شدت از بام پر از سوراخ آن می گذشت و نعره می کشید؛ گویی می خواست یکباره کلبه را از جا بکند. ژانی لحظه ای ایستاد و فکر کرد «این کلبه همسایه ناخوش ماست. زن بدبخت در چنین شبی و در این غوغا تنهاست ! بروم ببینم آیا احتیاجی به کمک دارد؟ راستی فکر زندگی و بدبختی، او را بکلی از خاطر من برده بود. شوهرم دیروز می گفت: حال او خیلی بد است باید حتما او را ببینم.»

ژانی در را محکم کوفت ولی جواب نیامد! با خود گفت:«دلم به حالش می سوزد. او هم مثل ما فقیر است! نه، از ما هم فقیرتر است. بچه هایش بی کس و بی پدرند. حتما برای خوردن هم چیزی ندارند! تنها، بیچارگانند که دلشان به حال هم می سوزد.» ژانی در را کوفت و فریاد می کشید تا شاید کسی صدای او را بشنود و در بازکند ولی صدایش در غوغا و هیاهوی طوفان گم می شد و جوابی نمی رسید. ناگهان از فشار ضربات او در کلبه خود بخود باز شد! ژانی بی اختیار قدم به درون گذاشت و کلبه تاریک را با نور فانوس خود روشن کرد ولی در قدم اول وحشت زده برجای خود خشک شد! زن همسایه در گوشه ای بی حرکت افتاده بود. پاهایش خمیده و دهانش نیمه باز بود. روح معذب او بدنش را ترک کرده و از تمام زندگانیش پس از یک عمر مبارزه با فقر و تنگدستی همین جسد سرد باقی مانده بود. پهلوی این جسد سرد دو کودک به خواب عمیقی رفته بودند. مادر هنگام خواب، روپوش پاره خود را به روی آن ها انداخته بود تا سردشان نشود.

یک لحظه بعد ژانی از آنجا بیرون آمد. با بازوهای لرزانش پتوئی را بهم پیچیده بود و به زحمت راه می رفت! چرا قلبش چنین با اضطراب می زد؟ چرا پاهایش می لرزید؟ چرا با ترس به اطراف می نگریست؟ هنگامی که به خانه رسید ساحل به آرامی از پشت مه بیرون می آمد. رنگ پریده و مضطرب روی صندلی پهلوی بستر نشست. هنوز در انتظار شوهرش بود. باز اضطراب و اندوه به او حمله کرد! چیزی نمانده بود قلبش از شدت اندوه و درد بایستد. از میان لبهایش کلمات مقطع و نا مفهومی بیرون می آمد. با خود می گفت:

«این چه کاری بود کردم؟ مگر شوهرم درد و غم کم داشت؟ او برای نان دادن من و پنج بچه ام اینهمه زحمت می کشد حالا اینها هم اضافه شدند! خدایا مثل اینکه شوهرم آمد،….. نه؛ قطعا خیال می کنم. اینطور به نظرم می آید. هیچکس نیست…. اصلا بد روزگاری شده! خود ما چیزی نداریم بخوریم. کار خوبی نکردم ولی چه می توانستم بکنم؟ حتما شوهرم مرا خواهد زد. من می دانم سزاوار کتکم…. مثل اینکه آمد! نه این صدای باد است! خدایا من چقدر احمقم؟ تمام شب با بی صبری منتظر او بودم حالا از آمدنش می ترسم!» ژانی خسته و کوفته سرش را به دست ها تکیه داد و به خواب ناراحتی فرو رفت.

دیگر صدای غرش دریا و ناله باد بگوش نمی رسید! ناگهان دست نیرومندی در کلبه را باز کرد. روشنایی کمرنگ و بشاش صبح از لای در به داخل کلبه تابید و همراه این روشنایی، مرد ماهیگیر به درون آمد و فریاد زد: آمدم!

ژانی بیدار شد و خوشحال از جا جست و به گردنش آویخت! لبان خود را به شنل زبر و خیس او چسباند و آن را بوسید. ماهیگیر او را در آغوش کشید و چشمانش نگریست! ژانی با صدای لرزانی گفت:

– عزیز من بالاخره آمدی! آیا سلامتی؟ شکاری به دست آوردی؟

ماهیگیر گفت:

– شکار نبود! پارو از دستم افتاد! تور پاره شد! چیزی به مرگم نمانده بود! چه باید کرد؟ بگو ببینم بچه ها سلامتند؟ چه هوای بدیست! نزدیک بود غرق شوم! چند بار به دهان مرگ افتادم! تو بی من چه کردی؟

ژانی گفت:

– منتظرت بودم! مدتی خیاطی کردم. نزدیک بود از ترس بمیرم. خیلی از تو نگران شدم. تمام شب دریا غرید. بچه ها خوبند. می دانی چه اتفاق بدی افتاده؟ من طرف صبح رفتم نزد همسایه خودمان، بدبخت دیشب مرد! بچه هایش تنها و بی سرپرست مانده اند. ژانی بیچاره در حالی که این حرف ها را می زد از اضطراب و ناراحتی رنگ برنگ می شد. نمی توانست کلماتش را مرتب کند. مثل اینکه کار بدی کرده باشد دوباره گفت:

– خیلی کوچولو هستند. دختر بزرگش تازه راه افتاده!

ماهیگیر به فکر فرو رفت و عاقبت گفت:

– بدبختها ! چه پیش آمد بدی! حتما از بین خواهند رفت! چه کسی تربیت آن ها را به عهده خواهد گرفت؟ تمام اهل ده فقیرند! خودشان هم چیزی ندارند بخورند. من با کمال میل این بچه ها را می پذیرم، اما خودما پنج طفل داریم….. چه باید کرد؟

ماهیگیر متفکر، کلاه خیس خود را به گوشه ای انداخت و دو مرتبه زیر لب گفت:

«نه! فکر لازم نیست! ما پنج بچه داریم! آن ها هر دو تا هستند! خوب هفت تا خواهند شد! نمی توانیم بگذاریم مثل توله سگ بمیرند؛ آخر ما انسان هستیم!»

و آنوقت صدایش را بلندتر کرد و گفت:

– ژانی بدو آن ها را بیار! حتما خیلی ترسیده اند! مادرشان هنگام مرگ فکر کرده ما آن ها را تنها نخواهیم گذاشت. من آن ها را قبول می کنم! شاید خداوند به خاطر آن ها صید بهتری به ما مرحمت کند! بزرگ می شوند و ما را یاری می کنند.

ژانی در حالیکه جلوی بستر زانو زده بود و اشک خوشحالی از چشمانش فرو می ریخت پتو را کنار کشید و گفت:

– مدتیست اینجا هستند

✍️بینوایان ویکتور هوگو

*************

مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و …. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر‌های تنگ زندگی است.

*************

معلم یک کودکستان به بچه‌های کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ۲ بعضی‌ها ۳، و بعضی‌ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روز‌ها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه‌ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب‌زمینی‌های گندیده. به علاوه، آن‌هایی که سیب‌زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلم از بچه‌ها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینی‌ها را با خود حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟»
بچه‌ها از اینکه مجبور بودند، سیب‌زمینی‌های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آن‌گاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدم‌هایی که در دل دارید و همه جا با خود می‌برید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود می‌برید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

*************

هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.
این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید.
پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.
دختر غر می‌زد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد.
پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت
سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟
دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه
پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن.
دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند
سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند.
در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد.
سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟
پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.
تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.
با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.
تو کدام یک از این سه ماده ای؟!

*************

یکی بود یکی نبود
فرید کوچولو صبح های زود با پدر و مادرش میومد به خونه ی مادربزرگ و پدربزرگش، تا مادر و پدرش برن به سرکار.
عصر هم که میشد مادر یا پدرش میومدن دنبالش و اونو میبردن خونه.
فرید مادربزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.
مادربزرگش براش غذاها و خوراکی های خوشمزه درست میکرد،
و پدربزرگش که یکم فراموش کار شده بود، ساعت ها با فرید بازی میکرد.
یک روز که مادربزرگ در آشپزخونه مشغول آشپزی و حرف زدن با تلفن بود،
فرید به پدربزرگ گفت: “بابا بزرگ… من دلم بستنی میخواد. بیا باهم بریم بستنی بخریم و بخوریم.”
پدربزرگ که فرید را خیلی دوست داشت قبول کرد و باهم از خانه بیرون رفتند.
فرید و پدربزرگ چندتا کوچه را رد کردند تا یک بستنی فروشی پیدا کنند.
از خیابان رد شدند و وارد یک کوچه ی دیگر شدند.
وارد خیابان بعدی که شدند، بستنی فروشی را دیدند.
فرید یک بستنی شکلاتی بزرگ گرفت و پدربزرگ یک بستنی آلبالویی.
همینطور که بستنی میخوردند، فرید چشمش افتاد به پارک آن طرف خیابان و گفت:
“آخ جون بابابزرگ… پارک.. بریم بازی کنیم.”
و رفتند به زمین بازی و شروع کردند به بازی.
حسابی بازی کردند تا کم کم گرسنه شدند.
راه افتادند به سمت خانه. از خیابان گذشتند و چندتا کوچه را رد کردند.
ولی هیچ جا به نظرشان آشنا نبود.
باز هم چندتا کوچه را رد کردند ولی به خانه نرسیدند.
فرید گفت: “بابابزرگ فکر کنم گم شدیم. اینجا کجاست؟”
پدربزرگ هم که فراموشکار شده بود گفت: “الان پیدایش میکنم، نگران نباش فرید جان.”
اونها کلی راه رفتند، ولی دوباره رسیدند به پارک.
حسابی خسته و گرسنه شده بودند.
فرید که داشت گریه اش میگرفت گفت: “کاشکی مامان و بابا بیان دنبالمون.”
در همین حین آقای مهتابی که از همسایه های پدربزرگ بود، پدربزرگ را دید و آمد با او سلام و احوال پرسی کند.
پدربزرگ که از دیدن آقای مهتابی خیلی خوشحال شده بود با او روبوسی کرد، دست فرید را گرفت و دنبال آقای مهتابی رفتند تا رسیدند به خانه.
مادربزرگ که حسابی نگران شده بود تا آنها را دید دوید به سمتشان و گفت: “هیچ معلوم هستید شما دوتا کجا رفتید؟ همه جا را دنبالتان گشتم.
فرید مادر پدرت خیلی نگرانت هستند.”
بعد هم رفت به پدر فرید تلفن زد و گوشی را به فرید داد.
پدر فرید خیلی با او حرف زد و بهش گفت که پدربزرگ چون پیر شده خیلی فراموش کار شده،
و فرید باید حسابی مواظبش باشه، و اصلا اجازه نده که اون از خونه بیرون بره.
فرید هم قول داد که دیگر بدون اجازه گرفتن از پدر و مادرش بیرون نرود و همیشه مواظب پدربزرگش باشد.

*************

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.

پیرمرد بیمار در انتظار پسر

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»

پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»

پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.

*************

خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپيما بود. بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن به هواپيما سپري مي کرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود، پس تصميم گرفت يه کتاب بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه. اون همين طور يه پاکت شيريني خريد …اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جايي که پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست روي صندلي کنارش و شروع کرد به خوندن مجله اي که با خودش آورده بود.

وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم يه دونه ورداشت. خانومه عصباني شد ولي به روش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره، اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالشو مي گرفتم .

هر يه دونه شيريني که خانومه بر ميداشت، آقاهه هم يکي بر مي داشت. ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مي آورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود، خانومه فکر کرد، اه حالا اين آقاي پر رو و سو استفاده چي. چه عکس العملي نشون ميده..هان ؟؟؟؟آقاهه هم با کمال خونسردي شيريني آخري رو ور داشت، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و صف ديگه شو خودش خورد …

اين ديگه خيلي رو ميخواد. خانومه ديگه از عصبانيت کارد مي زدي خونش در نميومد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود. بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت و عصباني رفت براي سوار شدن به هواپيما وقتي نشست سر جاي خودش تو هواپيما. يه نگاهي توي کيفش کرد تا عينکش رو بر داره. که يک دفعه غافلگير شد، چرا ؟

براي اين که ديد که پاکت شيريني که خريده بود توي کيفش هست. دست نخورده و باز نشده فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون يادش رفته بود که پاکت شيريني رو وقتي خريده بود تو کيفش گذاشته بود اون آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هاشو با او تقسيم کرده بود در زماني که اون عصباني بود و فکر مي کرد که در واقع اونه که داره شيريني هاشو آقاهه ميخوره و حالا حتي فرصتي نه تنها براي توجيه کار خودش بلکه براي عذر خواهي از اون آقا هم نداره .

نکته داستان : چهار چيز هست که غير قابل جبران و برگشت ناپذير هست: سنگ، بعد از اين که پرتاب شد. دشنام، بعد از اين که گفته شد. موقعيت، بعد از اين که از دست رفت و زمان، بعد از اين که گذشت و سپري شد.

*************

پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد. پسر دست چپش را در يک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت به همين دليل پدرش او را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا به پسرش تعليم دهد.

استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را به او ياد مي دهد. يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام به او گفت: «استاد، چرا به من فنون بيشتري ياد نمي دهيد؟»استاد لبخندي زد و گفت: «همين يک حرکت براي تو کافي است».

پسر جوابش را نگرفت ولي باز به تمرينش ادامه داد. چند ماه بعد استاد پسر را به اولين مسابقه برد. پسر در اولين مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که از پيروزي بسيار شاد بودند، به شدت تشويقش مي کردند.پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهايي رسيد. حريف او يک پسر قوي هيکل بود که همه را با يک ضربه شکست داده بود. پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد به او اطمينان داد که برنده خواهد شد.

مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمين افتاد و از درد به خود پيچيد. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولي استاد مخالفت کرد و گفت: «نه ، مسابقه بايد ادامه يابد».پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت او را به زمين کوبيد و برنده شد!

پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد: «استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم؟»

استاد با خونسردي گفت: «ضعف تو باعث پيروزي ات شد! وقتي تو آن فن هميشگي را با قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود که دست چپ تو را بگيرد در حالي که تو دست چپ نداشتي

*************

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد … نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

*************

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه میرود و مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند، پچ پچ میكند. آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند. اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه میرود، حرف میزند و رفتار میكند.
بله بچه ها ؛
پائولو کوئیلو میگوید: «همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی، معمولا آن چیزی را میبینیم که دوست داریم ببینیم»

*************

در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام می‌داد بودم
زنگ منزل را زدند و پدربزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه‌اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات.
پسر ده‌ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت:
بابابزرگ بازهم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی الآن مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
می‌بینید آقاجون؟ بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند. اصلاً نمی‌شه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسربچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان‌طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم
آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، خانم‌بزرگ گاهی به دیدنمان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد، بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد یواشکی به پدرم گفتم:
این تکه قند کوچک که هدیه نیست
پدرم اخم کرد و گفت:
خانم‌بزرگ شما را دوست دارد هر چه برایتان بیاورد هدیه است،
وقتی خانم‌بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک‌تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم‌بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت:
ببین پسرم، قند دان خانه پر از قند است،
اما این تکه قند که مادر جان داده با آن‌ها فرق دارد،چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد ، آن قندهای توی قند دان فقط شیرین هستند اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد،
منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد
می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی باارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم‌بزرگ و تکه قندهای مهربانش می‌افتم،
دهانم شیرین می‌شود،کامم شیرین می‌شود،
جانم شیرین می‌شود…..
ﻫﻤﻪ می‌توانند ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ نمی‌توانند “ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ “ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ می‌توانند ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ” ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ” نمی‌شوند؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ می‌گیرند ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ نمی‌توانند ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.

*************

در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.

در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:

با خانم… دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.

از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت:
من “گاو” هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.

تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم.

یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمی فهمم…

از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.

خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: “من گاو هستم!”
– خواهش می کنم، ولی…
– شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید…

دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، می دونید…
– بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.

خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.
وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
دکتر… عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه.

*************

روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: «استاد زیبایی انسان درچیست؟»
حکیم ۲ کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به این ۲ کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومی کاسه ای گلیست و درونش آب گوارا است، شما کدام رامیخورید؟»
شاگردان جواب دادند: «کاسه گلی را.»
حکیم گفت: « آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش واخلاقش است. باید سیرتمان رازیباکنیم نه صورتمان را.»

*************

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان

*************

روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم.
درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می‌خواهی، می‌توانی تمام سیب‌های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول به دست آوری.
آن وقت پسر تمام سیب‌های درخت را چید و برای فروش برد.
هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می‌خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.
درخت گفت: شاخه‌های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه‌ای بساز.
و آن پسر تمام شاخه‌های درخت را قطع کرد. آن وقت درخت شاد و خوشحال بود.
پسر بعد از چند سال، بدبخت‌تر از همیشه برگشت و گفت:
می‌دانی؟ من از همسر و خانه‌ام خسته شده‌ام و می‌خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله‌ای برای مسافرت ندارم.
درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.
پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

*************

در سال ۱۹۵۹، رونالد مک ۹ ساله به یک کتابخانه عمومی در لیک سیتی رفت، زیرا به دنبال کتاب های پیشرفته‌ در زمینه علم بود.کارل برادر کوچکترش میگوید: “هنگامی که او در آنجا قدم می‌زد، همه این افراد به او خیره شده بودند، زیرا فقط سفیدپوست‌ها در آن کتابخانه بودند.”
کتابدار گفت: اگر الان از این کتابخانه بیرون نروی، با پلیس تماس می‌گیرم و برادرم همانجا نشست و گفت: “من صبر می‌کنم.”
پلیس و مادرشان به کتابخانه فراخوانده شدند. با وجود اعتراض کتابدار،پلیس به رونالد اجازه داد کتاب ها را امانت بگیرد
رونالد سال ۱۹۷۶دکترای فیزیک را از MIT گرفت و پس از مدت کوتاهی برای پیوستن به ناسا درخواست داد. رونالد دومین فضانورد سیاه‌پوست تاریخ شد که به عنوان متخصص ماموریت از ۳ تا ۱۱ فوریه ۱۹۸۴ پرواز کرد.
امروزه کتابخانه‌ای که از قرض دادن کتاب به او خودداری کرده بود، به نام او نامگذاری شده است.

قوانین برای انسان‌ها وضع شده‌اند و نه انسان‌ها برای تا ابد حفظ کردن آن ها!

*************

روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»

دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»

پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.»

سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.

سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»

*************

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.
نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.
کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل

*************

یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه می فرستاد، خدمتکار خانه اش شخصی  به نام ابوالقاسم را نیز  به همراه فرزندانش می فرستاد تا مراقب آنها باشد.
ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه می برد و همان جا می ماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره آنها را به منزل میبرد. دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل میکردند یک کالج آمریکایی  یعنی همان دبیرستان البرز بود که مدیریت آن بر عهده دکتر جردن بود.دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلا برای دروغ، ده شاهی کفاره تعیین کرده بود. اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت! میگفت “سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است!”
القصه.. دکتر جردن از پنجره دفتر کارش میدید که هر روز جوانی قوی هیکل، چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. یک روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد، دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمیدهد؟ ابوالقاسم گفت چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم.
دکتر جردن با شنیدن این حرفها، پذیرفت که خودش شخصا، آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد!  او به علت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و سرانجام در سن ۵۵ سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت.
و این شخص کسی نیست جزو دکتر ابوالقاسم بختیار، اولین پزشک متخصص ایران و بنیانگذار  دانشکده ی پزشکی دانشگاه تهران ، و جالب این است که این مرد بزرگ  تا سن ٣٩ سالگی تنها  تحصیلات ابتدایی داشت!

*************

یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود. در کنار رودخانه ای بزرگ و پرآب قورباغه ای زندگی می کرد که بسیار ساده بود و همیشه حرف دیگران را خیلی زود باور می کرد و فکر می کرد که آنها راست می گویند. قورباغه ساده هر روز روی تنه درختی می نشست و به دور و برش نگاه می کرد.
یک روز وقتی آقا گنجشکه از بالای سر قورباغه پرواز می کرد با خودش فکر کرد قورباغه را اذیت کند. این بود که رفت و روی شاخه درختی در نزدیکی قورباغه نشست و جیک جیک کنان گفت: «سلام آقا قورباغه… چه روز قشنگی است.»
قورباغه سرش را بالا گرفت و به گنجشک نگاه کرد و گفت: «بله روز خیلی خوبی است.»
گنجشک گفت: «من حالم خیلی خوب است و احساس خوشحالی می کنم، ولی انگار تو بیمار شده ای! آیا این طور است؟»
قورباغه با ناراحتی به بدنش نگاه کرد و گفت: «تو چرا چنین حرفی را می زنی؟»
گنجشک بال هایش را به هم زد و گفت: «مگر چشمهایت خوب کار نمی کند؟ نمی توانی رنگ بدنت را که سبز است ببینی؟»
قورباغه به بدن سبز رنگ خودش فکر کرد با تعجب پرسید: «مگر چه عیبی دارد که بدن من سبز رنگ باشد؟»
گنجشک با بازیگوشی گفت: «خوب این علامت بیماری است دیگر! مگر پوست مرا نمی بینی؟ می دانی چرا سبز نیست؟… چون سالم هستم. در صورتی که مال تو سبز است و این نشان می دهد که تو بیماری!.»
قورباغه وقتی این حرف را شنید، خیلی ناراحت و نگران شد و ساکت و غمگین سر جایش نشست. قورباغه روی تکه چوبی که در زیر بدنش قرار داشت دراز کشید و شروع کرد به گریه کردن و از خودش پرسید: برای اینکه بار دیگر حالم خوب بشود باید چکار کنم؟»
او همین طور که گریه می کرد به همراه جریان آب رودخانه به جلو رفت. صدایش به گوش جغد عاقلی که روی شاخه درختی لانه داشت رسید. جغد وقتی صدای گریه آقا قورباغه را شنید، از درخت پایین آمد و به طرف او رفت و گفت: «چه شده آقا قورباغه؟ برای چه گریه می کنی؟»
آقا قورباغه سرش را بالا گرفت و به جغد نگاه کرد و گفت: «ای بابا دست به دلم نگذار که خیلی ناراحتم.»
جغد جلوتر آمد و گفت: «خوب بگو چه شده است و برای چه ناراحتی!؟ شاید من بتوانم به تو کمک کنم.»
قورباغه همان طور که گریه می کرد گفت: «من بیمار شده ام و برای همین خیلی ناراحت هستم، چون نمیدانم چه کار کنم تا حالم خوب بشود.»
جغد عاقل پرسید: «تو از کجا فهمیده ای که بیمار شده ای؟»
قورباغه به بدن خود اشاره کرد و گفت: «مگر نمی بینی که تمام بدنم سبز رنگ شده است. پس بیمار هستم.»
جغد وقتی این حرف را شنید تعجب کرد و پرسید: «چه کسی به تو گفته که رنگ سبز نشانه بیماری است؟ »
قورباغه با ناراحتی گفت: «گنجشک این حرف را زد.»
جغد عاقل با شنیدن این حرف فهمید که گنجشک می خواسته قورباغه را ناراحت کند. جغد کمی آرام شد و گفت: «آقا قورباغه به برگ های درخت نگاه کن! آیا آنها سبز نیستند؟»
قورباغه نگاهی به برگ های درخت انداخت و گفت: «درست است.آنها سبز هستند.»
جغد باز هم پرسید: «چمن ها چه؟ آیا آنها هم سبز رنگ هستند یا نه؟»
قورباغه نگاهی به چمن های اطراف رودخانه انداخت و گفت: «بله…بله. آنها هم سبز رنگ هستند.»
جغد دانا گفت: «خوب حالا به من بگو آیا درخت ها و چمن ها بیمار هستند؟»
قورباغه پس از لحظه ای گفت: «خیر، آنها شاداب و سرحال هستند.»
جغد بال هایش را برهم زد و گفت: «آفرین.. حالا همه چیز را فهمیدی. و تو هم بیمار نیستی، بنابراین دیگر نباید ناراحت باشی.»
او این را گفت و از آنجا رفت. قورباغه که دیگر فهمیده بود بیمار نیست شروع به رقصیدن و آواز خواندن کرد و پشت سر هم می گفت: «رنگ سبز بهترین رنگ روی زمین است!رنگ سبز بهترین رنگ روی زمین است!»
و این در حقیقت همان صدای «قور، قور» است که تمام قورباغه ها از دهانشان خارج می کنند، چون می خواهند بگویند که بیمار نیستند و رنگ سبز بدنشان خیلی هم قشنگ و خوب است.

*************

وقتی سارا دختر‌ک 8 ساله‌ای بود شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتونه پسرمون رو نجات بده.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست؛ سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد.
فقط 5 دلار. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلو پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند. ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بود که متوجه بچه‌ای 8 ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه می‌کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد.
بالاخره حوصله سارا سر‌ رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چی میخوای؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریضه. میخوام معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من داخل سرش چیزی رفته و بابام میگه که فقط معجزه میتونه اون رو نجات بده. من میخوام معجزه بخرم. قیمتش چقدره؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جون ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا. اون خیلی مریضه. بابام پول نداره تا معجزه بخره. اینم تمام پول منه. من کجا میتونم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه‌ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: اوه چه جالب.
فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه‌ی برادرت کافیه.
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخوام برادر و والدینت رو ببینم. فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش منه.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.
پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم.
نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخوام بدونم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت فقط 5 دلار.

*************

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!
در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد. یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: «اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.»
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: «مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!»

بله بچه های عزیز
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم. مثلا مانند خیلی از مردم، روز تولد و سالگردها را فراموش می کنم. اما در طول این سال ها فهمیده ام که یکی از مهم ترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.

*************

مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت.
شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت.
روزی چوپان گله که مرد بسیار بامعرفتی بود به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد.
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد.
آری دوستان
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است.

*************

پسر بچه اي كه از مادر خود عصباني شده بود، بر سرش فرياد كشيد: «از تو متنفرم، متنفر!» و از ترس تنبيه شدن، از خانه فرار كرد. او از دره اي بالا رفت و فرياد زد: «از تو متنفرم، متنفر!» انعكاس صدايش به خودش بازگشت: «از تو متنفرم، متنفر!»

از آنجا كه او تاكنون هرگز انعكاس صوت را تجربه نكرده بود، ترسيد و براي درامان ماندن، به سوي مادرش رفت و به وي گفت: «در دره پسر بچه بدي بود كه فرياد مي زد: «از تو متنفرم، متنفر» مادر كه پي به موضوع برده بود، از پسرك خواست به دره برگردد و اين بار فرياد بزند: «دوستت دارم، دوستت دارم!» پسرك به دره بازگشت و فرياد زد: «دوستت دارم، دوستت دارم!» و انعكاس همين كلمات به سويش بازگشت و به پسرك آموخت كه زندگي ما، همچون انعكاس يك صوت است؛ آنچه را كاشته ايم، درو مي كنيم.

*************

مردی سالخورده با پسر تحصیل کرده‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ».

پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟» پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟» عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: «کلاغه کلاغ!»
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم

*************

روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که
یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.
فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم !!

*************

صدای بلندی تمام افکارم به هم می ریزد . بومب …. شبهای نزدیک به نوروز همیشه همینطور است. در عالم خودت یا صفحه ای از کتاب یا گوش سپردن به ترانه ای فرورفته ای که ناگهان بومب…! همه چیز هزار پاره می شود. ناگهان می پری، چایت از لبه استکان بیرون می جهد. کتاب در دستت جابجا میشود و صفحه را گم می کنی .ترانه بی هیچ تغییری ادامه پیدا می کند. ولی گوش دادن تو دیگر آن گوش یک ثانیه پیش نیست. دیگر آنقدران ترانه محصور کننده را دوست نداری، کمی هم لجت درآمده که خواننده بی هیچ تغییری یا لرزشی در صدا همچنان می خواندو پیش می رود.انگار نه انگار که بند دل کسی یا کسانی پاره شده است.

روزی که پدرم با عصبانیت به من گفت:” شب عزیز چهار شنبه سوری، هرکس باید خانه خودش باشد. ” سال چهارم دبیرستان بودم و با همکلاسی ها رفته بودیم شیطنت. نه شب گذشته بود که با یکی از دوستانم به خانه ما برگشتیم . برگشتیم که من زنگ بزنم به آژانس وبرایش تاکسی بگیرم. نارنجک آن سالها تازه به بازارآمده بود جای ترقه بیخطر را گرفته بود . با اکلیل سرنج و ساچمه . تا رنگ فروشی دنبال تهیه مواد اولیه هم رفتم. رنگ فروش یک ساعت نصیحت کرد و چیزی نفروخت. به هر حال آماده اش در مغازه ها بود.

روز آخر سال چهارم راهروی طبقه دوم مدرسه که سه تا کلاس چهارم به ترتیب 1و2و3 در آن قرار داشت، غوغا بود. بچه ها در دو دسته به جبهه هم نارنجک می انداختند، دود همه راهرو را پر کرده بود. ناظم که آمد، همه بچه های خوبی شدند. گمانم همان روز بود که بچه ها را فرستادند پایین وکیفها را گشتند. یک داستانی در آمد که یک کیسه پراز نارنجک از کیف یکی از دختر های 2/4 در آورده و پرسیده بودند :”این چیه ؟ “که جواب داده بود: “شکلات!” وجریان ختم به خیر شده بود. خوب شد نخواسته بودند یکی از آنها را بخورد. محموله در جیب بچه ها بود بیشتر و نه در کیفشان. اولین بار که نارنجک به دست می گرفتیم فکر می کردیم الان در دستمان منفجر می شود. به هر حال در آن روزها کمی آزادمان گذاشته بودند. در آن روزهای آخر دوازده سال تحصیل بیوقفه.

آن شب نارنجک می زدیم و کوچه های سمت خانه یکی از دوستانم را بالاو پایین گز می کردیم، از روی آتش می پریدیم وبه کتک خوردن پسرها توسط نیروی انتظامی نگاه می کردیم. شب خوبی بود. یکی دو تا از اهالی محله گاهی از پنجره سرشان را بیرون می آوردند که بس است، مریض داریم. دلم می خواست عوض داد و فریاد بیایند پایین، نارنجک به دست بگیرند و بیاندازند و ببینند که چه کیفی دارد . شاید رویشان نمی شد .دلشان می خواست، ولی نمیتوانستند با ما همپا شوند.

الان دارم به همین فکر میکنم که واقعاً شنیدن صدای جشن به تنهایی چندان لذتبخش نیست . جشن را باید درونش بود و مانند همه آدمها از لحظه لحظه آن لذت برد و اگرنه تا آخر عمرت غر خواهی زد.

*************

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. دیگر زمستان سرد داشت تمام می شد. شاخه های درختان سر از برف ها بیرون آورده و منتظر شکوفه های رنگارنگشان بودند. اهل شهر چشم به راه عمو نوروز بودند تا با کوله بار سبزه و گل خود بهار را به خانه ها بیاورد.
در این شهر پیرزنی زندگی می کرد که از سال ها پیش یک آرزو داشت: او میخواست عمو نوروز را ببیند. او با خودش قرار گذاشته بود امسال هر طور شده عمو نوروز را ملاقات کند.
پیرزن خانه تکانی را شروع کرد، گرد و غبار دیوارها را گرفت، فرش ها را تکاند، حیاط را آب و جارو کرد، روی تخت چوبی قالیچه ای پهن کرد، با چند تا متکا پشتی درست کرد، سفره هفت سین را با سلیقه چید، قرآن، آیینه، شمعدان، یک ظرف میوه و یک ظرف شیرینی سر سفره گذاشت، سماور را آتش و چای خوشبویی دم کرد.
سپس قشنگ ترین لباسش را پوشید، روسری نویی به سر کرد، آمد کنار حوض حیاط دست و رویش را شست و یک ماهی قرمز خوشگل انداخت در تنگ، سنبل زیبایی که برای عمو نوروز در گلدان کاشته بود را آب داد.
سپس تنگ ماهی و گلدان سنبل را سر سفره برد، کنار سفره هفت سین نشست و به خانه تمیز، مرتب و حیاط با طراوت نگاهی انداخت. دیگر همه چیز برای استقبال از عمو نوروز حاضر بود.
پیرزن بعد از این همه انتظار برای دیدن عمو نوروز، دیگر طاقت این چند ساعت باقی مانده را نداشت، آخر از صبح حسابی کار کرده و خسته شده بود. با خودش گفت: «نه. نباید بخوابم. باید بیدار بمانم تا وقتی عمو نوروز آمد به او خوشامد بگویم، با او حرف بزنم و بگویم یک سال منتظرش بودم … »
در همین فکرها بود که پلک هایش سنگین شدند … پیرزن قصه ما به خواب عمیقی فرو رفت. عمو نوروز بعد از گذشتن از ۶ کوه و ۵ جنگل وارد اولین خانه شهر شد و دید پیرزن تنها پای سفره هفت سین خوابش برده، دلش نیامد او را بیدار کند.
برای خودش یک استکان چای ریخت و کمی آجیل و شیرینی خورد، از کوله بار خود شاخه گلی زیبا درآورد و کنار سبزه هفت سین گذاشت سپس پاورچین پاورچین از خانه پیرزن بیرون آمد.
آفتاب بهاری آرام آرام بالا آمد و رفت روی صورت پیرزن تابید. ناگهان پیرزن از خواب پرید و چشمش به گل خوشبوی کنار سبزه افتاد. آهی کشید و با خود گفت: «افسوس که امسال هم عمو نوروز را ندیدم، باید دوباره یک سال دیگر صبر کنم»

*************

هاریا یک آرایشگر فقیر بود که به تنهایی در یک کلبه کوچک زندگی می کرد.

زمان زیادی را صرف کار کردن کرده بود و هر چه قدر که در می آورد را خرج نیاز های اولیه اش می کرد. یک روز عصر بعد از این که از سرِ کار به خانه برمی گشت، به شدت گرسنه بود. با خودش فکر کرد امشب چه غذایی درست کنم؟ کمی بعد مشاهده کرد که یک مرغ با قدقد از کلبه بیرون می آید و با خودش فکر کرد که این مرغ می تواند غذای خوشمزه ای برای من باشد. پس امشب آن را آماده می کنم.

او کمی تلاش کرد تا بتواند مرغ را بگیرد و می‌ خواست او را بکشد تا اینکه مرغ به حرف زدن افتاد و گفت: ” لطفاً مرا نکش، مرد مهربان. من به تو کمک می کنم. ”

هاریا کارش را متوقف کرد و متعجب شده بود که مرغ چگونه توانسته صحبت کند. از او پرسید: ” چگونه می توانی به من کمک کنی؟”

مرغ در پاسخ گفت: “اگر زندگی من را نجات دهی، حتماً هر روز برایت تخم مرغ طلایی آماده می کنم. ” چشمان هریا کاملاً از تعجب گشاد شده بود و از اینکه چنین قولی را شنیده بود، کاملاً متعجب شد و با خودش گفت: “تخم مرغ طلایی، آن هم هر روز. چگونه این حرفت را باور کنم؟ احتمالاً دروغ می گویی. “‌

مرغ در پاسخ گفت:” اگر فردا تخم مرغ طلایی به تو ندادم، می توانی مرا بکشی.” تا این که این مرد مجاب شد تا روز بعد صبر کرد. صبح روز بعد در بیرون از کلبه به دنبال تخم مرغ طلایی می گشت و دید که مرغ روی آن نشسته است. کاملا متعجب شده بود و با خودش گفت: “پس حقیقت داشت‌ تو واقعاً به من تخم مرغ طلایی دادی. این اتفاق برای هیچ کس رخ نمی دهد “.

سپس مرد ترسید که دیگران متوجه شوند و این مرغ را از او بگیرند. از آن روز به بعد هر روز تخم مرغ طلایی داشت و مرد هم در قبال این اتفاق از او خیلی خوب مراقبت می کرد و باعث شد که خیلی زود ثروتمند شود؛ اما او بعد از ثروتمند شدن خسیس و حریص شده بود. با خودش فکر کرد که اگر بتواند شکم‌ مرغ را باز کند‌ می تواند همه تخم مرغ های طلایی را به یکباره بیرون بیاورد و مجبور نیست که هر روز صبر کند تا تخم مرغ ها را دانه دانه بیرون بیاورد‌.

در همان شب؛ مرغ را داخل خانه آورد و آن را کشت. شکمش را باز کرد اما هیچ تخم مرغ طلایی آن جا نبود. مرد خیلی پشیمان شد و با حسرت زیاد به خودش گفت: ” این چه کاری بود که انجام دادم. حرص و طمع زیاد من باعث شد که مرغم را بکشم.” اما دیگر خیلی دیر شده بود.

*************

همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
“وای چه موچود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.

اون تا حالا گربه هم ندیده بود.

پیش خودش گفت:

“این چقد حیوون خوشگلیه!

عجب چشمایی داره.

چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت:

“ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!

اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!

اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.

اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.

گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و

تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

*************

وقتی بچّه بودم کنار پدرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم !
مثلا آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد ؛
می‌گفت : می‌خرم به شرط این که بخوابی.
یا آرزو می‌کردم برم بزرگ‌ترین شهربازی دنیا ؛
می‌گفت : می‌برمت به شرط این که بخوابی !
یک شب پرسیدم : اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟
گفت : می‌رسی به شرط این که بخوابی …
هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم ؛
انقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند !
دیشب پدرم را خواب دیدم ؛
پرسید : هنوز هم شب‌‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟
گفتم : شب‌ ها نمی‌خوابم …
گفت : مگر چه آرزویی داری؟
گفتم : تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم !
گفت : سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آن‌که بخوابی!!

*************

روزی فردی یک پیله پروانه را که هنوز نوزادی درون آن بود، با خود به خانه آورد. مشتاقانه منتظر بود تا پروانه ای زیبا از درون آن خارج شود. روز ها پشت سر هم می گذشتند تا اینکه یک روز بالأخره سوراخ کوچکی در گوشه‌ای از پیله ایجاد شد.

پس از گذشت مدت زمانی از این سوراخ کوچک یک پروانه سر بیرون آورد که در همان نگاه اول بسیار زیبا به نظر می رسید و قسمت کوچکی از بالهای خوش رنگ او نیز نمایان بود. مرد مشتاقانه به او می نگریست و منتظر بود که پروانه به طور کامل از پیله خارج شود و از دیدنش لذت ببرد؛ اما هر چقدر منتظر ماند هیچ اتفاقی نیفتاد.

مرد با خود این طور فکر کرد شاید بهتر است به پروانه کمک کند. بنابراین با یک چاقوی کوچک و ظریف به آرامی قسمت دیگری از پیله را برش داد تا به پروانه کوچک و جوان کمک کند، به طور کامل از پیله خود خارج شود.

اما وقتی این کار را انجام داد متوجه شد، قسمتی از بال های پروانه که درون پیله قرار دارند، چروکیده و ضعیف هستند و علاوه بر این بدن او هنوز به شدت سنگین به نظر می رسد. با خود اندیشید که قطعاً این بال های چروکیده و ضعیف توان حمل بدن پروانه را نخواهند داشت؛ چند روز دیگر نیز منتظر ماند تا شاید پروانه نهایتاً بتواند، پرواز کند.

اما متاسفانه اشتباه مرد موجب شده بود که پروانه برای همیشه از پرواز کردن محروم شود و علت آن هم چیزی نبود جز عجله بیش از اندازه ی او.

دلیل این که فقط قسمت کوچکی از بدن پروانه از پیله خارج شده بود، همین بود که هنوز بال های او تکامل پیدا نکرده بودند و بدون شک زمانی که به طور کامل آماده پرواز می شد، خودش می توانست از پیله خارج شود.

داستان زندگی آدم ها هم دقیقاً شبیه این پروانه است. گاهی اوقات در زندگی برای رسیدن به چیزهایی که به آنها علاقه داریم آنقدر عجله می کنیم که باعث آسیب به خودمان و دیگران می شویم. چون شرایط رسیدن به آن هدف هنوز مهیا نیست و چه بسا عجله ما شرایطی را که می‌توانست در زمان خودش به بهترین شکل ممکن برای ما اتفاق بیفتد، متلاطم و ناآرام کرده است. بنابراین انچه که از این داستان می‌توان برداشت کرد این است که نگران سختی ها و مشکلات نباشید. بهتر است صبر کنید تا در زمان مشخص بتوانید مانند یک پروانه به زیبایی پرواز کنید و لذت زدگی را بچشید

*************

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

بالاخره پرسید :
– ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
– درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
– اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
– بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 × دو =