کودکانه

داستان صوتی احمد خجالتی است + متن قصه

بیشتر بخوانید: مجموعه داستان های متنی کوتاه برای کودکان

به نام خدا سلام گلها حالتون خوبه عزیزای من امشب می‌خوام که قصه براتون تعریف کنم در مورد یه پسر خجالتی که اسمش احمد بوده اسم قصه‌مونم همینه احمد خجالتی پس قصه من خوب گوش بدین احمد پسری خجالتی و کمرو بود اینو همه مردم ده میدونستند چون هر موقع که به خونه اونا میرفتن اون خودشو پشت پرده یا توی اتاق یا توی انباری قایم میکرد بعضی وقت ها هم خودشو به خواب زد و اینقدر پلکاشو بسته پدر و مادر احمد از کمرویی پسرشون خیلی ناراحت بودند احمد تنها تنها یکی از روزهای سرد زمستون مامان بزرگ احمد اومد خونه اونا احمد مامان خیلی خیلی دوست داشت اما خجالت میک. باشه تصمیم گرفت که هر طور شده این مشکل را حل کنیم امروز مامان بزرگ احمد در میان گذاشت فردای اون روز صبح زود مامان بزرگ منتظر شد که احمد خجالتی از خواب بیدار بشه وقتی که احمد آروم و آهسته سلام کرد و سر سفره صبح نشست مامان بزرگ رو به پسر عروسیش کرد و گفت توی ده بالا یک متر برف آمده بود من فقط به خاطر احمد جون از ده بالا آمدم اینجا مادر پدر احمد با تعجب پرسیدند برای احمد مگه احمد چی شده. مادربزرگ در حالی که موهای احمد نوازشگر گفت ولی یادتون رفته فردا چه روز مهمیه شما خودتون بزرگ شدید دیگه فراموش کردین یه چنین روزهایی خجالت بچه ها میریزه پسرم وقتی به سن و سال احمد بودی خیلی خجالتی و کم حرف بودی اما توی همین روزا بود که خجالت هم با برف ها آب شد و ریخت زمین احمد با تعجب حرفای مادرزرگش گوش میکرد نمیدونست چی بگه خودشم خیلی دلش میخواست از دست این خجالت لعنتی راحت بشه صبح زود احمد از خواب بیدار شد جلوی آینه اتاق ایستاد تا ببینه قیافش تغییر کرده اما خوب هیچی عوض نشده احمد جان بیا چای صبحونتو بخور باید بری ده بالا برای مرغ ها پرنده های من غذا ببرید وقتی سه روز رفتی خود به خود خجالت میریزه. کاملا آب شد علامت اینه که خجالت های مثل اون آب شده و ریخته عجله نداشته باشی مادر یادت باشه تا سه روز وقت داریم احمد قابلمه رو گرفت و راه افتاد توی راه مردها زنا بچه ها فامیل ها از کنارش میگذشتن و ازش احوالپرسی میکردن اما احمد سرشو پایین یک ساعت بعد رسید نگاهی به گلوله بر روی قابلمه کرد و دیگه هنوز سر جای خودش ظرف پر از آب کرد و به طرف خونه برگشت مادر بزرگ به محض رسیدن احمد بوسید و گفت عجله نکن. گرم کرد دوباره از گوشه حیاط یه گوله برفی برداشت و گذاشت روی قابلمه احمد و بوسید بالا کرد احمد توی راه زنا بچه ها دوست داشت میخواست جواب خوب خوبه حرف بزنه یه ساعت گذشت بالا به خونه مامان بزرگش رسید قابلمه غذا رو جوری پرنده های مادر بزرگ شد گذاشت گلوله برفی افتاد خیلی کوچک شده بود زیرش کلی جمع شده بود. احمد جون مادر فردا آخرین روز و مهمترین روزه باید هر طور که شده همه خجالت آب بشه و بریزه روز سوم احمد زودتر بیدار استکان چای ریخت بعد ظرف غذای پرنده ها رو پر از آشی که پر از نخود لوبیای گرم بود کرد یه گلوله برفی هم روی درش گذاشت و به دست احمد داد احمد از پدر و مادر بزرگش خداحافظی کرد و راه افتاد اون روز احمد علاوه بر مردم ده پسر عمو به احمد سلام کرد آهسته. پیدا نکرد فقط یه مقدار زیادی آب روی در قابلمه مامان بزرگ برعکس گذاشته جمع شده بود احمد با خوشح ریخته اون طرف خونشون و خیلی خوشحال اینقدر هر کسی را که میبینه بهش سلام کنه و بگه خجالتش ریخته. لبخند میزنه مامان بزرگ بهش گفت بیا تو پسرم بیا تو بشین ما به خاطر تو دور هم جمع شدیم احمد کف گذاشت بعد یه سلام بلند کرد و وارد اتاق شد گل قشنگم از قصه امشب خوشتون اومد خب حالا همینطور که داری میخوابیم مهربون قشنگتون از خدا که اگر هر کدام از شما یا هر کدوم که خجالتی خجالم خیلی دوستتون دارم شب بخیر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × یک =