کودکانه

داستان صوتی اتاق به هم ریخته + متن قصه

بیشتر بخوانید: مجموعه داستان های متنی کوتاه برای کودکان

بچه‌های عزیزم امشب می‌خوام در مورد یه دختری براتون قصه بگم که بعضی موقع‌ها اتاقشو به هم می‌ریزه اتاقتو جمع کن حرف مامانش گوش نمی‌داده اسم قصه‌مونم هست اتاق به نام خدا مامان گفت اسباب بازی از سر راه جمع کن دختر گفت نمیدونم اصلا حوصله ندارم مامان گفت این پنجره رو که باز کردی ببند دختر گفت نمیتونم اصلا حوصله گوش میدم مامان از دست دختر خیلی ناراحت شد دختر گریه کرد و گفت اخلاق نمیخوام مامانم گفت خب اگه اینطوریه منم دختر هفت پوش نکنید نمیخوام. با عسل اومد گرسنه و تشنه بود به دخترش گفت بابایی به مامانش بگو یکم برام غذا بیاره دختر گفت نمیتونم آخه با مامان قهر کردم بابا به مامان گفت خانم ببین یه لیوان آب برای من بیاره مامان گفت نمیتونم چون باهاش قهرم اون وقت بابا هم گفت منم با دختر و مامان که با هم قرار می کنم همون موقع مامان بزرگم از راه رسید دید که ای وای امروز مامان و بابا دختر با هم قهرن اخم کرد و گفت نری جون منم پسر عروس با هم قهرن نمیخوام با همشون قه کرد گربه خال خالی مامان بزرگ اومد توی اتاق گوشه چادر مامان بزرگ رو کشید و گفت. گربه گرسنه رفتی آشپزخونه ظرف غذا روی گاز دید بالا ظرف بکنه و غذا بخوریم ظرف از روی اجاق افتاد پایین آخ آخ آخ آخ مامان بزرگ از جا پرید و گفت وای وای ریخت توی آشپزخونه خواست ظرف از روی زمین بردارید ظرف داغ بود دستش سوخت داد زد بابا صدای مامان بزرگ شنید و گفت وای دستش سوخت مادرم دو طرف آشپزخانه سر راه پاش گیر کرده اسباب بازی دختر افتاد زمین مامان صدای بابا شنید از پرید و گفت وای پاش درد گرفت. دختر بغلش کرد سرشو بوسید و گفت ببخشید با مهربونی نگاش کرد لبخندی زد و گفت عیبی نداره دخترشو بوسید و چون فهمیده بود که کارش اشتباهه دیگه باهاش آشتی کرد اون وقت اون دوتا خندیدن بابا وقتی مامان و دختر باهم کردن خوشحال شد پاشو فراموش کرد و گفت آشتی آشتی منم آشتی اون وقت حالا هر سه تاشون خندیدن مامان بزرگ. مامان دختر و بابا با هم آشتی کردن خوشحال شد اصلا سوخته رو دستشو فراموش کرد و گفت آشتی آشتی منم آشتی اون وقت هر چهارتایی خندیدن بلند شدند دختر رفت زود پنجره رو بست اسباب بازی از سر راه جمع کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شش + چهار =